جمهوری اسلامی ایران یکی از منابع منطقوی بحران در افغانستان به شمار میرود. ایران برخلاف پاکستان کدام مشکل جدی و بنیادی از نوع اختلافات ارضی و مرزی حاد با افغانستان ندارد. ملاحظه این تفاوت در بررسی هردو مورد روابط پاکستان و ایران با افغانستان و خصوصیات انعکاسی بعدی آن مهم است. حالا اگر نتوانیم ایران را در عین جایگاه پاکستان و نقش آن در بحران افغانستان قرار دهیم، علت آن در این تفاوت جوهری نهفته است نه در طرز دید و تحلیل سیاسی ما. تاریخ معاصر روابط ایران و افغانستان هم قراینی را به دست نمیدهد که حاکی از موجودیت کدام مشکل جدی و بنیادی در روابط متقابل هردو کشور باشد. اختلافات دو کشور از نقطهنظر منافع ملی عمدتاً از نوع تخنیکی و دست دوم است که گاهی در شکل اختلاف بر سر منابع آبی و یا مشکلات سطحی در امتداد سرحدات و معضله قاچاق مواد مخدر و مشکل مهاجرین افغان در ایران و موارد روتینی دیگری از این قبیل بازتاب مییابد.
حالا سوال این است که پس چرا ایران از منابع منطقوی بحران در افغانستان به شمار میرود؟ باید یادآور شد که اساس مشکل در طبیعت نظام سیاسی ایران نهفته است. نظام سیاسی ایران دو خصوصیت عمده دارد: یکی این که ایدیولوژیک است، دو دیگر این که در مجموع غیردموکراتیک است. با این دو خصوصیت است که نظام سیاسی ایران نه تنها برای افغانستان بلکه برای منطقه و جهان، مشکلآفرین بوده است. خصوصیت ایدیولوژیک نظام سیاسی ایران از نوع مذهبی و تشیعی آن است که این امر درونمایه عدم قابلیت این نظام برای پذیرش عنصر بسط و توسعه در عرصه روابط با دیگران و یا غیرخودیها را فراهم آورده و محدوده ذاتی و هسته خودی آن را تا بینهایت کوچک کرده است.
از تبعات بیرونی این محدودیت ذاتی، درگیری مستمر با مقولههای انتزاعی و عمدتاً وهمی خودی و غیرخودی بوده که جمهوری اسلامی ایران در طول خط موجودیت و حضورش با آن سروکار داشته است. نفس ایدیولوژیکبودن، یک لایه محدودیت را تشکیل میدهد که در مرتبه خود با توجه به مطرحبودن جدی مقوله خودی و غیرخودی در فرهنگ سیاسی جمهوری اسلامی ایران، این نظام را در قدم اول با جهان «کفار» بیگانه میسازد. سپس مذهبیبودن و آنگه تشیعیبودن این ایدیولوژی به نوبه خود لایه فشردهتر دیگر این محدودیت را فراهم میآورد که نظام استوار بر این ایدیولوژی را با محیط اسلامیاش ناهمگون بارمیآرد.
شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم که جمهوری اسلامی ایران از ابتدا تا انتها در رویکرد سیاسی داخلی و خارجیاش میزان بالای تعهد و التزام خود به این دو خصوصیت ایدیولوژیکی و مذهبی را تبارز داده است. حالا در سطح تبلیغات هرچه گفته و یا ادعا شود، از جوهر قضیه نمیکاهد و قراین عینی را که سرگذشت تحولات منطقه و جهان به دست میدهد، از بین نمیبرد.
یکی از بدیهیات نظام جمهوری اسلامی ایران، اصل «ولایت فقیه» است. این اصل به همان پیمانه که خاصیت ایدیولوژیک این نظام را نشان میدهد، بر ویژگی مذهبیبودن این ایدیولوژی نیز انگشت میگذارد. شک نیست که مقوله «ولایت» در ذات خود یک اصل شیعی بوده و از اندیشه مهدویت و امام زمان که از اصول اعتقادی ویژه تشیع به شمار میرود، مایه میگیرد. «ولایت فقیه» به معنای نیابت ولی فقیه یا «مقام رهبری» از امام زمان و مهدی موعود که از دید شیعهها همان امام دوازدهم است که به غیبت رفته است، در امور کشوری و لشکری میباشد.
این اصل با تمام جزئیاتش وارد کنه ساختار سیاسی نظام جمهوری اسلامی گردیده و چون پیوند مستقیم با کانون مذهب دارد، یک اصل مقدس و غیرقابل تعدیل و یا معامله دانسته میشود. بناءً لایه مذهبی هسته ایدیولوژیک نظام سیاسی ایران قابلیت سازش و سازگاری آن با طیف سنی جهان اسلام را که در جهانبینی ایدیولوژیک این نظام شامل حوزه غیرخودی میشود، منتفی کرده است.
این در حالی است که اصل «تقیه» نیز از مسلمات اعتقادی و سلوکی مذهب تشیع به شمار میرود و هرگاه تلفیق همزمان این مقوله در بعد سیاسیاش را با اصل ولایت فقیه را در نظر بگیریم، می توان دورنمای جامعی از کل منظومه سلوک سیاسی نظام جمهوری اسلامی ایران به دست داد. این امر برای ما کمک میکند تا ابعاد محوری و استقامتهای اصلی روش و منش نظام سیاسی ایران در رویکردهای داخلی و خارجی آن را مخصوصاً حین بررسی نقش ایران در قضایای افغانستان، به تحلیل بگیریم.
در این تحلیل، تحرکات فرامذهبی و حتی فراایدیولوژیک جمهوری اسلامی ایران در صحنه سیاستها و تحولات منطقوی و بینالمللی که غالباً با شعار طرفداری از مستضعفین جهان و مبارزه با استکبار جهانی در چهارچوب تعهدات انسانی و بینالمللی جمهوری ولایت فقیه بدون هیچ نوع چشمداشت مذهبی و ایدیولوژیک همراه میباشد، چیزی بیش از یک تاکتیک مقطعی مبتنی بر اصل تقیه نخواهد بود. اصل تقیه در واقع درونمایه مذهبی خوب و حاشیه مانور تبلیغاتی وسیع برای روپوشگذاری بر استقامتها و اهداف حقیقی عملکردها در اختیار جمهوری اسلامی ایران قرار داده است که میتوان از آن در ادبیات سیاسی جدید به عنوان «منطق پراگماتیزم» یاد کرد.
یکی از دلالتهای بدیهی خاصیت ایدیولوژیک نظام سیاسی ایران، این است که چنین نظامی نمیتواند دموکراتیک باشد. ایدیولوژی و دموکراسی در طبیعت خود باهم ناسازگار اند. در ایدیولوژی اصالت برای ارزشهای انتزاعی و ایدهآلها داده میشود، اما دموکراسی تمام اصالت را برای مردم میدهد. در بینش دموکراتیک عنصر «مردم» ارزش متبوع است و ارزشهای دیگر همه تابع، ولی جهانبینی ایدیولوژیک عنصر مردم را در جمع ارزشهای تابع قرار میدهد. بناءً هرگاه رژیمهای ایدیولوژیک از روشهای دموکراتیک در قسمتی از ساختارهای درونی خود کار گیرند، به معنای دموکراتیکبودن کل منظومه آن نیست، بلکه در حاشیه همان ارزشهای تابع صورت میگیرد که با کنه طبیعت ایدیولوژیک این منظومه در تضاد نباشد و این طبیعت را تهدید نکند.
حالا مظاهر دموکراسی در ایران که عمدتاً در نماد انتخابات ریاست جمهوری و مجلس شورای اسلامی و یا مشارکت زنان در امور سیاسی و تعدد احزاب و آزادی نسبی مطبوعات و رسانهها و نمادهای دیگری از این قبیل متبلور است، نمیتواند دلیل دموکراتیکبودن کل منظومه سیاسی و مدیریتی در ایران ولایت فقیه باشد. این مظاهر در مجموع خارج از محدوده همان ارزشهای تابع نیست و نتیجتاً با بنیاد فکری و ایدیولوژیک نظام سیاسی ایران در تناقض بسر نمیبرد. تمام دستگاه دولت و نظام در ایران، تابع اصل ولایت فقیه است و این ولی فقیه است که حرف اول و آخر را میزند. اراکین و منسوبین نهادهای منتخب نخست از فیلترهای خودیسنج وابسته به ولایت فقیه میگذرند و بعداً منحیث نهادهای تابع با حاشیه وظایف و مسئولیتهای ثانوی به فعالیت میپردازند.
بناءً ارزش متبوع در نظام فکری و سیاسی جمهوری اسلامی ایران، همان اصل ولایت فقیه است که باید همیشه فوق مردم باشد و عنصر مردم در حوزه ارزشهای تابع قرار دارد که هیچگاه به آن مرتبه از اهمیت صعود نخواهد کرد که در جایگاه ارزش متبوع قرار گیرد و ولایت فقیه را تابع خود سازد.
شک نیست که غیردموکراتیکبودن یک نظام، نقطه ضعف بزرگی در کنه آن نظام محسوب میشود که عوامل آسیبپذیری مطلق آن در برابر جزمیت، استبداد، فردمحوری، اقتدارگرایی، تمامیتخواهی و توسعهطلبی را فراهم میآورد. تاریخ تحولات بشری ثابت کرده است که استبداد سیاسی از نوع مذهبی آن که میشود از آن به عنوان «استبداد مقدس» یاد کرد، بدترین نوع استبداد بوده که تبعات منفی آن نه تنها دامن کشور متبوع بلکه سراغ کشورهای دیگر در محیط منطقوی و بینالمللی را نیز خواهد گرفت و بالاخره این کشور به عنوان یکی از منابع بحران و بیثباتی در منطقه و جهان عرض اندام خواهد کرد.
متأسفانه جمهوری اسلامی ایران با نظام سیاسی ایدیولوژیکش نتوانست از این قاعده مستثنا باشد و همیشه در معادله بحران در منطقه و جهان، طرف بوده است. ویژگی ایدیولوژیک نظام سیاسی ایران سبب شد تا غیرخودیها اعم از کشورهای اسلامی سنی و عموم کشورهای غیراسلامی و حتی طیفهای سیاسی مخالف ولایت فقیه در داخل ایران از این نظام بهراسند و هیچ نوع حس همنوایی و اطمینان در برابر سیاستهای آن در منطقه و جهان به وجود نیاید و بالاخره این کشور را خواسته و یا نخواسته در مقابله با جهان دیگر قرار دهد و بر انزوای هرچه بیشتر آن در عرصه روابط بینالمللی بیفزاید. شعار صدور انقلاب ایران به خارج، ناقوس خطر بزرگی بود که از اوایل پیروزی انقلاب اسلامی در ایران توسط بنیانگذاران جمهوری اسلامی نواخته شد و لرزه بر اندام منطقه و جهان انداخت.
همزمانی خصوصیات ذاتی نظام جمهوری اسلامی ایران با بازتابهای بیرونی آن، سبب شد تا این کشور با بسیاری از کشورهای جهان و در رأس آنها ایالات متحده امریکا مواجه شود. این مواجهه به نوبه خود باعث گردید تا نخست ایران در موقف دفاعی قرار گیرد و سپس با استفاده از فرصتها ظرفیت تهاجمی خود را بالا ببرد. ایران در همه حال توانست از این فرصتها به نفع تقویه ظرفیتهای خود استفاده اعظمی کند. دگرگونیهای منطقوی و بینالمللی در مقاطع مختلف، چنین فرصتی را برای ایران فراهم آورد که مهمترین آن حمله امریکا به افغانستان و عراق و مطرحشدن معضله هستوی ایران به سطح جهان بود. جنگ افغانستان و عراق به همان اندازه که امریکا را تضعیف کرد، به جایگاه و نیرومندی ایران افزود و بزرگترین تهدید را با سقوط رژیم صدام حسین در عراق و قبل از آن سقوط رژیم طالبان در افغانستان، از سر راه ایران برداشت.
ایران از جهانیشدن معضله اتومی خود در جهت تقویه صف داخلی و انسجام ملی استفاده بهینه کرد. داعیه دفاع از حقوق فلسطینیها و حمایت از مقاومتهای ضد اسرائیلی در منطقه و ادامه مواجهه تند لفظی با دولت اسرائیل و امریکا، از اهرمهای دیگری بود که ایران از آن در جهت گسترش نفوذ خود در منطقه بهره برد و مراکز نفوذ قوی در سوریه، لبنان و غزه کمایی کرد. افزایش قیمت نفت در بازارهای جهانی شدیداً به نیرومندی اقتصادی ایران کمک نمود و از همین زاویه بود که ایران توانست تبعات شکننده سلسله تحریمهای بینالمللی را در کوتاهمدت دور بزند و در عین حال هزینههای هنگفت تقویه و ارتقای زیرساختها و ظرفیتهای نظامی و تسلیحاتی خود را تأمین کند.
مجموعه این مؤلفهها در کنار عوامل متعدد دیگر، اهرمهای اوجگیری قدرت جمهوری اسلامی ایران و تبارز آن در نقش یک قدرت منطقوی بزرگ را فراهم آورد و طبیعتاً ظرفیت رقابت منطقوی و بینالمللی آن را بالا برد و حاشیه مانورها و تحرکات توسعهطلبانه آن در منطقه و جهان را گسترش بخشید.
افغانستان به عنوان یک کشور ضعیف در همجواری کشور ایران، همیشه از ناحیه طبیعت ایدیولوژیک نظام سیاسی این کشور و تبعات رقابتهای منطقوی و بینالمللی آن آسیب دیده است. بیگمان کشوری مثل افغانستان بیشتر از هر کشور دیگر به خاطر دستیابی به ثبات و استقرار، به یک محیط آرام و بیتنش ضرورت دارد که متأسفانه محیط منطقوی افغانستان بویژه از نواحی جنوبی و غربی آن که با پاکستان و ایران احاطه شده است، شدیداً تنشآلود بوده که بیشتر خود افغانستان را به قربانی گرفته است.
پیروزی انقلاب اسلامی در ایران در سال 1357 با پیروزی کودتای کمونیستی در افغانستان در عین سال همزمان بود. این کودتا در واقع آغاز بحرانیترین مرحله در تاریخ سیاسی و امنیتی افغانستان به شمار میرود که دو سال بعد از آن تهاجم نظامی شوروی علیه این کشور انجام یافت. با حمله قشون سرخ به افغانستان، سیر جهاد مسلحانه در این کشور اوج گرفت. جمهوری اسلامی ایران با محکومکردن تهاجم شوروی به افغانستان و میزبانی مجاهدین و مهاجرین افغان در خاک خود، عملاً در کنار جهاد در این کشور قرار گرفت.
هرچند همکاری ایران با جریان جهاد در افغانستان ظاهراً فراگیر و بیقید و شرط بود، اما بازتابهای عینی و عملی این همکاری به نحوی رویکردهای مذهبی و ایدیولوژیک جمهوری اسلامی در خلال این همکاریها را تبارز میداد. سرمایهگزاری بیشتر ایران عمدتاً روی طیف شیعهمذهب مجاهدین صورت میگرفت و حضور تعاونی ایران در مرحله جهاد هم بیشتر در مناطق شیعهنشین افغانستان ملحوظ بود. ایران با تمام امکانات مادی و معنوی به بسیج و سازماندهی حزبی و تنظیمی مجاهدین شیعهمذهب پرداخت و برای این احزاب در خاک خود بستر فعالیت مناسب ایجاد کرد. این در حالی بود که حضور ایران در ساحات دیگر جهاد و مظاهر همکاری آن با احزاب جهادی سنیمذهب افغانستان تا حدی شبهمعدوم به نظر میرسید. شکلگیری تقریباً هشت حزب در میان مجاهدین شیعهمذهب افغان که این تعدد با حجم واقعی این طیف از مجاهدین هرگز همخوانی نداشت، میزان اعتبارات مذهبی در رویکرد جمهوری اسلامی ایران در مرحله جهاد در افغانستان را نشان میدهد.
رویکرد مذهبی ایران در جریان مرحله جهاد در افغانستان، سبب جلب رقابت واکنشی عربستان سعودی و به تبع آن کشورهای خلیجی و عربی همطراز آن گردید. این خود بخشی از پیامدهای منفی طبیعت ایدیولوژیک و مذهبی نظام سیاسی ایران و نقش آن در بحران افغانستان را تشکیل میدهد. از همین جا است که اعتقاد من بر این است که درآمدن عربستان سعودی به حیث یکی از منابع منطقوی بحران در افغانستان به نوبه خود به عامل ایران برمیگردد. عربستان سعودی که خود را حامی اصلی مذهب تسنن در جهان اسلام میداند، شدیداً وارد میدان رقابت با جمهوری اسلامی ایران در عرصه قضایای افغانستان گردید. طبیعت این رقابت ایجاب میکرد تا رویکرد این کشور نیز از نوع مذهبی باشد که متأسفانه در ظهور پدیده «وهابیت» به عنوان یکی از مظاهر خشونت و افراطگرایی مذهبی در صحنه افغانستان تبلور یافت که به جای خود از عوامل گسترش ابعاد بحران در افغانستان در آن شرایط حساس و بعد از آن به شمار میرود.
رقابت منفی عربستان سعودی و ایران همچنان باعث گردید تا پاکستان به یکی از همپیمانان نزدیک و مورد اعتماد عربستان سعودی و کشورهای خلیجی و عربی وابسته به آن تبدیل شود. این همپیمانی که اساساً ریشههای مذهبی و رقابتی میان ایران و عربستان سعودی داشت، در کوتاهمدت و درازمدت به ضرر افغانستان تمام شد. یکی از تبعات منفی آن روی قضایای افغانستان این بود که پاکستان خود را به عنوان وکیل بالنیابه افغانستان در دید اعراب جا زد و به حیث یگانه مجرای مشروع و مورد اعتماد برای جذب کمکهای جهان عرب برای جهاد مردم افغانستان مطرح شد.
از همان زمان به بعد بود که عربستان سعودی و تقریباً عموم کشورهای عربی، دیدگاه مستقل خود در رابطه به افغانستان را از دست دادند و صرفاً از کانال پاکستان به منافع ملی افغانستان نگاه میکردند و وارد قضایای آن میشدند و این به معنای تقویه نفوذ و مؤثریت پاکستان در قضایای افغانستان و توانمندی بیشتر دستگاه سیاسی و استخباراتی پاکستان در جهتدهی تحولات و انکشافات افغانستان به نفع اهداف و مقاصد آن کشور و بالاخره تضعیف موقعیت منافع اصلی افغانستان در امتداد رویکردها و استراتیژیهای منطقوی بوده است.
مظاهر دیگر این همپیمانی را بعدها در دوره حاکمیت طالبان به وضوح ملاحظه کردیم، قسمی که پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده عربی تنها سه کشور جهان بودند که رژیم طالبان را به رسمیت میشناختند و با آن روابط دپلوماتیک برقرار کرده بودند. هویدا است که رقابت منفی با جمهوری اسلامی ایران بوده که عربستان سعودی و امارات متحده عربی را در آن زمان و پس از آن با پاکستان متحد ساخت و به تبع آن عوامل همکاری این کشورها با رژیم طالبان را فراهم آورد که در آخرین تحلیل، همه در امتداد و به نفع استراتیژی پاکستان در قبال افغانستان انجامید.
حالا اگر فرض را بر این بگذاریم که نظام سیاسی ایران یک نظام دموکراتیک وغیرایدیولوژیک میبود، آیا این همه رقابتها با تبعات منفی آن روی قضایای افغانستان در زمان جهاد و بعد از آن اتفاق میافتاد؟ آیا محیط و فضای منطقوی افغانستان تا این حد تنشآلود میشد؟ و آیا افغانستان منحیث یک کشور ضعیف و بحرانزده تا این اندازه در این باتلاق ناهمگون به قربانی میرفت؟ آیا قرار نبود که ایران به عنوان یک کشور بزرگ همسایه که از نقطهنظر منافع ملی کدام مشکل بنیادی و حاد با افغانستان ندارد، بیشتر از هر کشور دیگر در ثبات و استقرار افغانستان نقش بازی کند؟ آیا بهتر نبود که کشوری به اهمیت و حجم ایران در منطقه، فارغ از دغدغههای مذهبی و خارج از محدودههای ایدیولوژیک با افغانستان خصوصاً در مراحل حساس دوره جهاد همکاری نماید؟
پس از آن که مرحله جهاد با پیروزی مجاهدین و سرنگونی رژیم کمونیستی در افغانستان به پایان رسید، جمهوری اسلامی ایران بازهم از باب ایدیولوژی و اعتبارات مذهبی وارد قضایای داغ افغانستان گردید. مانور ایران در این مرحله با جلوانداختن گروههای جهادی شیعهمذهب و مطالبه حقوق و امتیازات بیشتر از حجم واقعی آنان در عرصه سیاسی و حکومتی افغانستان دنبال گردید. این همه در حالی دنبال میشد که حکومت نوپای مجاهدین تازه درگیر مشکلات عدیده امنیتی و سیاسی به حکم رویارویی نظامی با عوامل پاکستان حتی در خود پایتخت بود و صحنه سیاسی کشور هم شدیداً دستخوش بحران و بیثباتی گردیده بود.
اصرار احزاب و گروههای جهادی شیعهمذهب بر امتیازطلبی بیرویه در آن شرایط حساس، موجبات کشیدگی میان دولت نوپا و این گروهها را فراهم آورد و ناتوانی دولت در امر برآوردن خواستههای آنان باعث نارضایتی ایران و اوجگیری تنش میان طرفین گردید. این تنش در فرجام به برخورد میان نیروهای وفادار به دولت مجاهدین به فرماندهی احمد شاه مسعود و قوتهای حزب وحدت به رهبری عبدالعلی مزاری منتهی شد.
در جریان این درگیریها بود که دولت ایران با تمام قوت و امکانات از جبهه جنگویان شیعه حمایت مادی و معنوی به عمل آورد و تا توانست در تضعیف دولت نوپای مجاهدین و افزایش بحران موجود سهم گرفت. جنگ حزب وحدت با نیروهای دولتی از بدترین و شدیدترین نوع جنگهایی بود که شهر کابل به خود دیده است. طبیعت اصلی این جنگ مذهبی با انگیزههای عمدتاً خارجی آن زمانی بیشتر نمودار گردید که جنگجویان حزب وحدت مورد حمایت ایران با نیروهای وابسته به گروه اتحاد اسلامی به رهبری عبدالرسول سیاف که ظاهراً به علت گرایشهای وهابیمشربانهاش مورد حمایت عربستان سعودی قرار داشت، درگیر شدند. در آن زمان نیروهای اتحاد اسلامی در چوکات دولت نبودند و این که چرا هردو طرف باهم وارد یک جنگ کاملاً غیرضروری شدند، به همان انگیزه مذهبی و رقابت پیدا و پنهان جمهوری اسلامی ایران و عربستان سعودی در صحنه تحولات افغانستان برمیگردد.
ظهور و نیرومندی غیرمترقبه و سریع طالبان در افغانستان، در واقع انکشاف تازهای بود که همه را غافلگیر کرد. به نظر میرسد که ایران و گروههای وابسته به آن در افغانستان به نحوی قربانی این غافلگیری شدند. چون درک ایران از وضعیت در اوایل ظهور طالبان و حتی تا مرحله وصول آنها به دروازههای شهر کابل به کلی ناقص و نادرست بود. ایران تا دم پیشروی طالبان به حومههای پایتخت، نیروهای شیعهمذهب را به همکاری با طالبان تشویق میکرد و جنگ آنها با دولت مجاهدین هنوز ادامه داشت. اما زمانی که مرحوم عبدالعلی مزاری پس از پیوستن به طالبان به طرز فجیعی به قتل رسید، ایران تازه متوجه حساسیت وضع گردید و پیشبینیهای خود را مورد بازنگری جدی قرار داد. ایران متوجه شد که توطیههای پنهان و گستردهای درکار است که تحولات افغانستان را به نحو مرموزی جهت میدهد.
این انکشاف با دو ویژگی همراه بود: یکی این که در امتداد همپیمانی پاکستان و ایالات متحده که هنوز این همپیمانی در اوج قوت خود قرار داشت، اتفاق افتاد. دو دیگر این که طالبان در واقع یک پدیده مذهبی بود و ماهیت ایدیولوژیک داشت. این امر بدان معنا بود که انکشاف جدید در واقع میتواند محصول سازش مشترک امریکا، پاکستان و عربستان سعودی و شبکه همپیمانان آنها باشد که درست در یک مرحله حساس تقاطع منافع هرسه جهت به میان آمده و در صحنه افغانستان تطبیق میشود. البته پروژه طالبان با همه ویژگیهایش میتوانست منافع این مثلث و شبکه متحدین شان را همزمان برآورده سازد.
ایران درک کرد که این انکشاف در مجموع با اهداف و مقاصد این کشور در افغانستان به کلی متناقض بوده و یا شاید اصلاً برضد تحرکات و منافع ایران در افغانستان پیریزی و پیگیری شده باشد. این جا بود که ناگهان خود را در رقابت گستردهتر و پیچیدهتر در افغانستان نه تنها با عربستان سعودی بلکه با ایالات متحده امریکا و شبکه متحدین آن نیز یافت. این همه سبب شد تا ایران در نهایت امر با طالبان به مخالفت برخیزد و به نحو گستردهای از مجاهدین و نیروهای مخالف طالبان اعم از شیعه و سنی حمایت به عمل آورد.
پس از آن که دولت مجاهدین توسط طالبان سقوط داده شد، جمهوری اسلامی ایران در همکاری با جبهه اصلی مقاومت ملی به رهبری احمد شاه مسعود قرار گرفت و از آغاز گروههای شیعهمذهب را تشویق کرد تا در ائتلاف سیاسی و نظامی تحت فرمان احمد شاه مسعود که این ائتلاف بعداً نام «جبهه متحد» را به خود گرفت، شامل شوند و از او در چوکات مقاومت ملی اطاعت کنند. ایران در طول مرحله مقاومت از جهتهای مهم همکاری همهجانبه با جریان مقاومت برضد طالبان در افغانستان بود و از این طریق با رژیم و پروژه طالبان مبارزه کرد.
چیزی که در رویکرد جدید ایران در مرحله مقاومت در افغانستان به ملاحظه میرسید، برجستهسازی اعتبارات زبانی و فرهنگی و کمرنگ جلوهدادن انگیزههای مذهبی و ایدیولوژیک بود که شاید بخشی از مانور مناسب مرحله بوده و یا این که ایران واقعاً هویت فارسی افغانستان را از ورای توطیه طالبان در خطر میدیده و مقابله با این تهدید را از رهگذر تجمع نیروهای مخالف طالبان بر محور هویت و زبان فارسی که نقطه مشترک بخش اعظم این نیروها را تشکیل میداد، بهترین گزینه تشخیص داده بود. در عین حال این چهارچوب وسیع به خوبی میتوانست هویت و خصوصیت مذهبی گروههای شیعهمذهب مورد حمایت ایران را احتوا و ابقا کند. البته تأثیر طبیعت حکومت اصلاحی محمد خاتمی در این سیاق را نمیتوان نادیده گرفت که هرچند در خم و پیچ محدودیتهای نظام ولایت فقیه نمیتوانست مؤثر اصلی در روند سیاستگذاریهای داخلی و خارجی جمهوری اسلامی در آن زمان باشد، اما در مجموع نقش محدود خود را بازی میکرد و اثرات مثبت رویکرد اعتدالپسند و مردمسالار خود را بر جای میگذاشت.
این همه در حالی بود که طبیعت شیعهستیزی و ایرانستیزی طالبان با گذشت هر روز، بیشتر آشکار میگردید که از نقطه قتل فجیع عبدالعلی مزاری آغاز و با قتل عام هزارهها در بامیان، یکاولنگ و بلخ و کشتار دپلوماتهای ایرانی در مزار شریف و موارد متعدد دیگری از این قبیل ادامه یافت. اینها و موارد مشابه آن در واقع شواهد عینی و تکاندهندهای به دست ایران داد دال بر این که پدیده طالبان اصلاً نماد تکاملیافته یک توطیه بزرگ برضد این کشور در صحنه افغانستان است که نه تنها در کوتاهمدت اهداف و منافع مذهبی و غیرمذهبی آن در افغانستان را تهدید میکند، بلکه در درازمدت علیه منافع این کشور در منطقه به کار گرفته خواهد شد و امنیت داخلی آن را تهدید خواهد کرد. این همه درست با بهرسمیتشناسی بیمورد و شاذ رژیم طالبان توسط عربستان سعودی و امارات متحده عربی برعلاوه پاکستان همزمان بود که دلالتهای دور و نزدیک آن قابل درک و تحلیل است.
احساس خطر از طالبان منحیث یک پروژه مرموز و پیچیده تنها به ایران خلاصه نشد، بلکه دامن سایر کشورهای منطقه بویژه روسیه را نیز گرفت که به نحوی خود را در رقابتهای منطقوی و بینالمللی با بازیگران اصلی دیگر مخصوصاً ایالات متحده امریکا در افغانستان طرف میدید. این جا بود که یک بار دیگر پای روسیه به صحنه کشیده شد و در سیاق تحولات افغانستان و ابعاد پیچیده آن لاجرم مثل ایران در کنار مقاومت ملی افغانستان قرار گرفت. روسیه نیز از همین خاستگاه در کنار همپیمان ایرانیاش به خاطر مهار تهدید بالقوه طالبان در منطقه و تضمین امنیت کشورهای آسیای میانه که در واقع امتداد امنیتی و نفوذی روسیه در منطقه را تشکیل میدهند، به جبهه مخالف پروژه طالبان پیوست و با جبهه مقاومت ضد طالبان در افغانستان همکاری مادی و معنوی نمود.
پیوستن القاعده به طالبان با فرار بنلادن به افغانستان، نقطه تحول مهمی در سیاق معمول جریانات پس از ظهور طالبان در افغانستان محسوب میشود. از همین نقطه بود که پروژه طالبان در هسته داخلی خودش مختل گردید. به این معنا که طالبان منحیث ماشین فعال پروژه موردنظر طراحان منطقوی و بینالمللیاش با ورود القاعده به میکانیزم اصلی آن دچار اختلال گردید. این اختلال در واقع سیاق معمول تحولات مابعد ظهور طالبان را تغییر داد.
از تبعات اولی این اختلال، نارضایتی عمیق عربستان سعودی و امارات متحده عربی از وضع پیشآمده بود و طبیعتاً پاکستان هم هیچگاه آن را نمیخواست. از تبعات دورتر آن، کارکرد غیرمترقبه ماشین طالبان در جهت معکوس منافع و خواستههای ایالات متحده بود. این نقطه در درازمدت طوری که به آن اشاره خواهیم کرد، به نقطه تقاطع منافع ایران و طالبان در یک مرحله تبدیل شد. با وجود تلاشهای پیهم پاکستان و عربستان سعودی برای اصلاح این خلل در پروژه طالبان، بازهم القاعده به حکم جذابیت ایدیولوژیک برای طالبان که خود اساساً در همین لابراتوار تولید شده بودند، توانست طالبان را از آن خود کند و در هماهنگی با آن علیه منافع امریکا در منطقه و جهان به فعالیت پردازد.
حملات یازده سپتامبر 2001م در همین سیاق صورت گرفت که واکنش سنگین ایالات متحده را به دنبال داشت و سقوط طالبان را فراهم آورد. این تحولات درست زمانی شکل گرفت که ایران در موقعیت دشواری قرار داشت و پرونده هستوی آن به انزوای هرچه بیشتر این کشور انجامیده و پالیسی تند اداره نومحافظهکاران افراطی به رهبری بوش در برابر ایران به عنوان محور شرارت، این کشور را شدیداً زیر فشار قرار داده بود. ایران از فرصت جنگ امریکا در افغانستان با اتخاذ موضع ملایم و سازگار در برابر آن استفاده کرد و به صورت غیرمستقیم با ایالات متحده در قضیه افغانستان و تأیید مرحله جدید پس از سقوط طالبان در این کشور، همکاری به عمل آورد. این فرصت در جریان حمله امریکا به عراق نیز تکرار شد که همکاری نامرئی ایران و ایالات متحده را به دنبال داشت.
همه این فرصتها و شانسها در کنار پالیسی استوار برتنشزدایی حکومت اصلاحی محمد خاتمی، به نحوی از حدت و شدت تنش میان هردو کشور کاست و نقش ایران در مرحله جدید در افغانستان را قسماً مثبت بارآورد. البته تأثیر تغییرات کیفی در طبیعت نظام سیاسی ایران در دوره حکومت اصلاحی محمد خاتمی را نمیتوان در این راستا نادیده گرفت. نظام سیاسی ایران در آن دوره به نحوی از طبیعت ایدیولوژیک خود فاصله گرفته و شبهدموکراتیک شده بود که تبعات مثبت آن در سیاست خارجی ایران بویژه در قبال افغانستان در کل محسوس بود.
دوره طلایی حکومت اصلاحطلبان در ایران با بهقدرترسیدن محمود احمدینژاد از جناح تندرو محافظهکار در این کشور به پایان رسید. این تحول داخلی ایران در واقع انکشاف تازهای بود که مجرای تحولات در منطقه را دگرگون ساخت. دولت احمدینژاد با پیشگیری سیاست خصمانه و موضعگیریهای تند و آتشین در عرصه داخلی و خارجی، ایران را مجدداً در نقطه تنش درآورد. ایران در این مرحله شباهت زیادی به ایران اوایل انقلاب پیدا کرد. دوره محمد خاتمی با پالیسی تنشزدایی دنبال شد، اما دوره احمدینژاد درست در خط معکوس آن قرار گرفت و راهبرد تنشزایی را پیشه کرد که تاهنوز بر همان منوال ادامه دارد. این درست در حالی است که ایران به یک قدرت منطقوی تبدیل شده و سیاست توسعهطلبانه و مداخلهگرانه در منطقه را در امتداد همان خط ولایت فقیه دنبال میکند.
بدین ترتیب، ایران احمدینژاد یک بار دیگر جو رقابتی در منطقه را به وجود آورد که افغانستان یکی از محورهای آن را تشکیل میدهد. رقابت همیشگی ایران به صورت کلاسیک با ایالات متحده و جهان غرب میباشد. جمهوری اسلامی همیشه خود را از ناحیه امریکا و غرب در معرض تهدید دیده و هر بار که در خود توانایی یافته و یا فرصتی به دست آورده، از آن در جهت ضربهزدن به حریف دریغ نکرده است. با اوجگیری تنش ایالات متحده و غرب با ایران بر سر معضله هستوی این کشور که با اعمال سلسله تحریمهای متوالی همراه بود، این کشور گزینه ضربهزدن به منافع امریکا را در کنه استراتیژی خود قرار داده است.
شک نیست که یکی از نزدیکترین و مساعدترین عرصههای ضربهزدن به منافع ایالات متحده، موضوع افغانستان است که قضیه محوری در سیاست خارجی اداره اوباما را تشکیل میدهد. موفقیت روند بازسازی و تأمین ثبات در افغانستان در صدر اولویتهای اداره اوباما قرار دارد. یکی از چالشهای عمده بر سر راه این روند، گسترش دامنه ناامنیها و افزایش ظرفیت رزمی و مانوری طالبان و گروههای مسلح مخالف دولت افغانستان میباشد. ادامه بحران در افغانستان به معنای شکست حکومت امریکا در یکی از محورهای عمده فعالیت این کشور در عرصه بینالمللی خواهد بود. اهمیت این موضوع به همان پیمانه که برای اداره اوباما روشن است، برای سیاستگذاران دولت ایران هم قابل درک میباشد.
با چنین تشخیص از ابعاد قضیه است که جمهوری اسلامی ایران وارد بازی دوگانه در قضایای افغانستان گردید. ایران همیشه در مواقع رقابت و تنش با دیگران، منافع ملی افغانستان را نادیده گرفته و از آن استفاده ابزاری کرده است. از همین جا بوده که ایران احمدینژاد با پیشگیری سیاست دوگانه در افغانستان، از گزینه همکاری با طالبان نیز دریغ نکرد و با تأمین امکانات نظامی و غیرنظامی به طالبان و گروههای مسلح مخالف دولت افغانستان که تا هنوز در چندین مورد افشا گردیده، به موفقیت تلاشهای امریکا در تأمین ثبات در کشور ضربه زده و در راستای افزایش بحران در افغانستان، نقش بازی میکند. این بدان معنا است که مرحله کنونی به نحوی نقطه تقاطع منافع ایران و طالبان را فراهم آورده و آنها را در همکاری باهم قرار داده است.
از جانب دیگر، دولت ایران با حکومت افغانستان تماس و مراوده تنگاتنگ و مستمر داشته و همواره تلاش میکند تا به هر نحو ممکن ساحت خود را از شبهه همکاری با طالبان و گروههای مسلح مخالف دولت افغانستان تبریه کند، در حالی که به گواهی شواهد و قراین عینی و به حکم ایجابات تنش و رقابت با ایالات متحده امریکا عملاً این کار را انجام میدهد و به شکل ماهرانهای بازی دوگانه در قبال افغانستان را دنبال میکند. از این جا است که اداره احمدینژاد در مجموع برای افغانستان مشکلآفرین بوده و در آخرین تحلیل به یکی از منابع منطقوی بحران در این کشور تبدیل شده است.
نوشته: عبدالاحد هادف