از كابل به پنجشير؛ روز دوشنبه 28 اسفندماه 1381 خورشيدي، هنگامي كه از كابل آهنگ پنجشير نموديم، ساعت چهاروبيست دقيقه بود و آسمان آرام آرام بر كابل زيباي تاريخي ميباريد. از خيابانهاي شهر گذشتيم، وارد جاده شديم، يك به يك شهرها و روستاها را پشت سر نهاديم. هر بنايي را كه در راه ميديد ويرانه بود و يا اگر ديواري برجا مانده بود، نشان از تيرهاي طالبان داشت.
پل تخريب شده ي متك بر رودخانه ي غوربند نشان از شيوه ي رزمي مردانه اي داشت كه به دشمن ياراي پيشروي نداده بود. زيرا از آن پل به عنوان خندقي استفاده كرده اند كه در كهن روزگاران گرداگرد لشكر و يا شهري ميكندند.
گرچه من از سوي هيچ ارگاني به افغانستان دعوت نشده بودم، اما مهرورزي آنان دور از انتظار بود، چنان كه، احمدولي مسعود، خودرويي در اختيار ما نهاده بود و يكي از محافظين زنده ياد احمدشاه مسعود رانندگي آن را به عهده داشت. راننده با دقت تمام از راه باريكي كه پس از ايمني جاده، در كنار پل تخريب شده ي متك به كه گونه ي خاكريز درست كرده بودند و مشرف به رودخانه بود، گذشت و جلو رفت. فيض الله، راننده ي خودرو گفت: اين پل را احمدشاه مسعود منفجر كرد تا از پيشروي طالبان جلوگيري كند.
باران شدت گرفته بود كه به جبل السراج رسيديم، جايي بود بس دلپذير كه اگر دست روزگار آن را به جنگ نميكشانيد، چشم اندازي زيباتر از امروز داشت. خودرو به سوي جاده ي خاكي سمت راست. دهكده ها را پشت سر نهاديم تا به گلبهار رسيديم. يعني همان شهري كه رودخانه ي پنجشير با رودخانهي آن ميپيوندند. گلبهار نامي است در خور و برازنده كه بر آن شهر نهاده اند زيرا از بر و بومش بوي بهار ميآيد و از كوچه باغهايش، بوي خاك باران خورده در هوا ميپيچد. بوي همان خاكي كه به پاس پاسداري از آن سرها، به خاك افتاده و تن ها، به خاك رفته است، در آن شب باراني آمد و شد در خيابانها بسيار كم بود. دكانها برخي بسته و برخي باز بود و چراغي فروزان دكان را روشن كرده بود. از گلبهار بدين سان با بوي خاك باران خورده ميگذشتيم، گلبهاري كه چندين بار طالبان آن را گرفتند و سردار ملي افغانستان آن را آزاد نمود. اينك گلبهار با زيبايي به پيشباز بهار ميرود و ياد طالبان را نيز در مينوردد.
ما نيز به جاده اي رسيديم كه دالانسنگ نام داشت، سمت راستش دره اي بود و رودي خروشان از آن ميگذشت، سمت چپ آن رشته كوهي سهمگين سر بر فلك كشيده بود و تيرگي شب، بارش باران و رعد و برق بر هيبت و سهمگيني اش ميافزود. سرانجام از دالانسنگ به دروازه ي پنجشير رسيديم. عقربههاي ساعت، هفت و نيم شب را نشان ميداد، نگهبانان پيش دويدند. فيض الله پس از احوالپرسي با آنان، ما را مهمان آمر صاحب معرفي كرد و آنان راه گشودند.
ميله هاي آهني بالا رفت و خودرو از دروازه اي كه نگهبانان بر دو سويش ايستاده بودند گذشت و به خاك پنجشير وارد شد.
ورود به پنجشير:
گويي ما به جهاني از رمز و راز راه يافته بوديم. آري، جهان استوره ها به روي ما آغوش گشوده بود. حالت رويايي دلپذيري به من دست داده بود. خودرو، دل شب را ميدريد و پيش ميرفت. باد نوازشگر، باران را به سان پرده اي مرواريد نشان به هر سو ميكشانيد و از ميان شاخ و برگ درختان كه به لرزش درآمده بودند، ميگذرانيد و آن گاه بر زمينش مينشانيد. جوي هاي باريك آب كه از فراز كوه، از دل صخره ها راه گرفته بودند، با نوايي دلنشين همراه با آهنگ باد و باران آميخته بود و با غرش رودخانه اي كه در ته دره ميخروشيد، گويي از پايداري مردمان سخت كوش پنجشير سخن ميراند و با روان مسعود، اين همه زيبايي را با خردمندي راهبري مينمود كه پنجشيرش را به ما خوب بنماياند.
پنجشير احمدشاه مسعود براستي ديدني است، گويي پايگاه ايزدان است كه اهريمنان نيز نتوانستند بر آن دست يازند و در چنين شبي، ايزد آناهيتا، باران را از آسمان همراه با ايزد رايو كه راهبر باد نوازشگر است بر روي پنجشير فرو ميريزد، آب را از دل كوه به جوشش در آورده و به پهنه ي زمين كه سپنتا آرمنيتي نگهبان آن است، ميگستراند، تا نيكي ها از دل زمين سر برآورند.
زيرا اكنون در دل پنجشير يكي از پاكترين مردمان، تن به خاك سپرده است.
حدود يك ساعت و نيم كه خودرو از دروازه ي پنجشير به درون رفت، آرامگاه احمدشاه مسعود در دل تيرگي شب، زير بارش باران و وزش باد نمايان شد. آرامگاهي كه روان را آرامش ميدهد و جان را مينوازد. ما از فيض الله خواستيم تا نخست ما را به آرامگاه مسعود ببرد، و او چنين كرد، به سوي تپه اي پيچيد كه تپه ي سالار شهيدان نام داشت و دُر كنار در نگهباني ايستاد پس از گفت و گويي بين فيض الله و نگهبانان، ما از خودرو پياده شديم و به سوي آرامگاه گام برداشتيم. بناي آرامگاه دايره اي شكل بود با بدنه ي سپيد و گنبد سبز رنگ بر فراز تپه اي جاي گرفته بود كه نشان از عهد و پيماني ناگسستني با بر و بوم و مردم سرزمينش داشت. مگر نه آن كه در آيين مهر كه حافظ نيز رقم همان آيين بر جبين داشت عهد و پيمان از اهميت ويژه اي برخوردار بوده است. نورافكن هايي كه گرداگرد آرامگاه را روشن نموده بود، ريزش باران را جلوه اي زيباتر از آنچه داشت مينمود. پيكر مسعود در دل زيبايي ها بسان گرشاسب (1) به خواب رفته است، و روان آگاه و بيدار او بر پنجشير سايه ي مهرش را گسترده كه اين چنين با ايزدان همسو و همنو است.
در آرامگاه را باز نمودند، كفشهايمان را در آورديم به درون رفته كرنشي كرديم و كنار مزار رادمرد نيك انديشي نشستيم كه بيشتر عمرش را در راه سرافرازي سرزمينش سپري كرده بود و اينك در دل همان سرزمين بسان گنجي نهان گرديده، براستي چه گنجي ارزنده تر از نيكنامي است؟ و اين مردمان كه هم نژاد و همزبان ما هستند چه اندازه ارج گذارند كه خواست ما را در آن تيره شب باراني برآوردند كه در هنگام ورود به پنجشير نخست به زيارت آرامگاه مريد حافظ برويم كه خود يادآور پيرمغان است.
به ياد دارم هفتم اسفندماه 1380 خورشيدي، جناب آقاي دكتر عبدالله وزير امور خارجه ي افغانستان و عاليجناب كرزاي كه به ايران زمين تشريف آورده بودند، هنگام ترك ايران به سوي هندوستان، در فرودگاه مهرآباد تهران، پرواز هواپيما را به تأخير انداختند تا از بخش فرهنگي سفارت افغانستان مرا به فرودگاه ببرند. در آن روز براي من بسيار شگفت آور بود، چرا شخصيتي چون آقاي دكتر عبدالله به خاطر يكي از سروده هايم به نام شير دره ي پنجشير ميخواست مرا ببيند. چيزي كه در ايران، اكنون نه تنها بدان توجه نميشود، بلكه مورد بي مهري و حتي سرزنش هم قرار ميگيرد.
من به پيشنهاد آقاي منوچهر فلفلي كه از پژوهندگان و از دلبستگان فرهنگ افغانستان هستند و سالها در انگلستان ميزيسته اند، براي ديدار از پنجشير و زيارت آرامگاه احمدشاه مسعود به افغانستان رفتيم. در اين سفر غير رسمي، از همان فرودگاه كابل از ما به گرمي استقبال نمودند و پس از چند روزي كه در كابل بوديم، اين چنين آرماني، دلپذير ما را به پنجشير و به آرامگاه احمدشاه مسعود آوردند.
زماني كنار مزار مسعود نشستيم كه از دلتنگي مان كاست، آن گاه از جا برخاستيم، بيرون آمديم و كفشهايمان را پوشيديم و به سوي خودرو به راه افتاديم. فيض الله، خودرو را به حركت درآورد. در حالي كه همچنان رعد و برق، باد و باران، و غرش رودخانه دل شب را به لرزه در آورده بود، خودرو به ناگهان به سمت چپ پيچيد و از تپه اي بالا رفت كه مهمانسراي استانه در آن تپه جاي داشت. مهندس آن بنا احمدشاه مسعود بوده و از مهمانان در آن جا پذيرايي ميشده است. پس از آن كه خودرو ايستاد، از سوي مهمانسرا، آمدند و وسايل ما را به درون بردند.
در پنجشير:
در پنجشير، از ما به خوبي پذيرايي ميشد تا آن كه هرمزد روز فرا رسيد. روزي نوآيين كه همانا جشن نوروز است و نشان از جمشيد شاه پيشدادي دارد. اگر بينديشيم در مييابيم كه نياكان خردمندمان چه اندازه در دانش سرآمد بودند كه براي گاه شماري دقيق ترين زمان را برگزيدند و آن را آغاز سال دانستند. دشمنان فلات پهناور ايران بسيار كوشيدند تا نخست فرهنگ اين حوزه ي تمدني را دستخوش نابهنجاري سازند، جشنها و آيين ها را از يادها ببرند، و آنان را بي هويت جلوه دهند تا بتوانند ارمغان اهريمني خود را بر آن بگسترانند كه خوشبختانه تا كنون نتوانسته اند. در همين افغانستان، در همين دوران شهرهايش را ويران نمودند، بناهاي تاريخي اش را يك به يك نابود ساختند و آنچه را كه نشان ازتمدن ديرپاي آن داشت سوزاندند و يا به يغما بردند. همان تنديسهاي بهرام (سرخ بت) و آناهيتا (خنگ بت) را بنگريم كه چگونه گروهي زاغسار اهرمن چهره ي سوسمار خوار بر آنان به تازش درآمدند و ويران شان نمودند. آن تنديسها نمايندگي ديرپاي اين حوزه ي فرهنگي بوده است. بدان تنديسها در اين هزار و چند ساله گزند فراوان رسيده بود.
نياكان خردمند ما در دل كوه ها و بر پيشاني صخره ها، هنرمندانه دانش، داد، فرهنگ و تمدن دوران خويش را بازتاب داده اند و آن را در دل زمان به نمايش در آورده اند. آيا گفتگوي فرهنگي تمدني پايدار، بهتر از اين ميتواند انجام گيرد؟ دشمنان ديرينه ي ما با از بين بردن آثار بر جا مانده ميكوشند تا ما را از فرهنگ غني آريايي مان بيگانه سازند. اگر بينديشيم و در راهبردهاي تاريخي- فرهنگي باريك شويم ميبينيم كه در مصر، هنوز تنديس فرعون برجاي مانده است و جهانگردان براي ديدن تنديس فرعون و فرعونيان بدان جا ميروند و درآمدي سرشار براي آن سرزمين فراهم ميشود و كسي يا كساني در انديشه ي ويراني تنديس فرعون برنميآيند، مگر نه آن كه فرعون ادعاي خدايي ميكرد؟ پس چرا و چگونه است كه در اين خاك گرانمايه ي آريايي كه هرگز كسي در آن ادعاي خدايي نكرده و مردمش هرگز بت را نيايش نكرده اند همه ي آثار برجا مانده ي دوران آريايي اش را به نام بت و بت پرستي و مانند اينها ازبين ميبرند. همان طالبان موزه ي كابل را تهي نمودند، تنديسهاي باميان را خرد كردند. آنان بسيار كوشيدند كه جشن نوروز را نيز از بين ببرند. برما است كه آيين نياكاني را بشناسيم و آن را گرامي داريم، زيرا نياكان ما آيين و فرهنگ و داد و قانون را بر پايهي هنجار هستي كه همان راستي است پايه ريزي نمودند. نوروز، روزي است كه جهان تازه ميشود، مي بالد و ميپويد.
در پنجشير خورشيد نوروزي، در هرمزد روز از فراز رشته كوه سركش هندوكش سر برآورد و درةي پنجشير را فر و شكوه بخشيد. ما نيز براي شركت در مراسمي كه در كنار آرامگاه مينوي احمد شاه مسعود در اين روز فرخنده بر پا ميشد، آماده گشتيم تا پس از پايان مراسم نيز از همانجا روانهي كابل شويم. حدود ساعت هشت و نيم بامداد ميزبان خود را بدورد گفته، دورن خودرو نشستيم و روبه سوي آرامگاه نموديم. بادي فره بخش و وزيدن گرفته بود و شاخ و برگ درختان را نوازش ميكرد، و خورشيد بر پهنهي پنجشير دامن تابانش را گسترده بود، رود خانهي پنجشير از روي سنگهاي خوشرنگ زمزمه كنان راه ميسپرد.
پنجشير، 135 كليومتر طول دارد و داراي دو پست قريه مي باشد. مردم از قريه هاي دور و نزديك به سوي آرامگاه در حركت بودند از فراز تپه ها مردم با شور و شوق به سوي جاده ي اصلي ميآمدند تا به زيارت آرامگاه سپهبد به خون خفتهي خويش روند و با او پيماني ديگر ببندند و نوروز را در كنار او آغاز كنند. با آن كه مردم در تنگناي مالي به سر ميبرند، اما آنچه بيشتر به چشم ميآمد، پوشش كودكان بود كه با آمدن نوروز، پيراهن نو به تن كرده و كفشهاي نو پوشيده بودند و كنار جاده با يكديگر بازي ميكردند.
براستي من نوروز را با همهي تراوت و زيبندگي در آنجا به چشم ديدم. ديدم كه اين جشن ملي چگونه بر غم و اندوه و نداري چيره ميگردد. اين مردمان با وجود سالها كه درگير جنگ بوده اند، روحيهاي قوي دارند و شادمانه زندگي ميكنند. من در آنجا بيماري افسردگي را در مردمان نديدم، همان بيماري كه مردم بيشتر كشورها درگير آن هستند. همين روز گذشته در پنجشير، دامنهي تپهاي رانگاه ميكردم كه با گاو آهن زمين را شخم ميزدند، هرچه نگاه كردم راهي نيافتم كه بتوانم بدانجا روم، سرانجام از پسر بچهاي پرسيدم از كجا ميتوانم بدان زمين كه گاوها زمين را شخم ميزنند بروم. آن كودك،در حاليكه تيركماني در دست داشت با خوشحالي گفت: با من بيا، او از راهي باشيب بسيار تند پايين رفت، آنگاه ايستاد، رو به من كرد و گفت بيا، نترس، سرانجام، من با ترس، در حاليكه گاهي مينشستم و دستم را روي زمين ميگذاشتم به سختي پايين رفتم،او از چند تپهي ديگر بدين گونه مرا بدانجا رسانيد، پيرمردي كنار زمين نشسته بود و مرد ديگري زمين را با گاو آهن شخم ميزد، پس از سلام و احوالپرسي پيرمرد گفت از كجا آمدهاي؟ گفتم از ايران، شادمان شد و آغاز سخن نمود و با نيكي بويژه از گذشته هاي ايران سخن گفت. آنگاه كه ميخواستم خدا حافظي كنم از جا برخاست و با من دست داد. آدابي كه امروز در ايران از آن ترسان و روگردان شده ايم، آري، پنجشير چنين بود، دوست داشتني و لذت بخش، همچنان خاطرات چند روزي كه در پنجشير بوديم به ذهنم ميآمد كه خودرو توقف كرد، به بازارك رسيده بوديم. دكانها باز بود، برخي از دكانداران دم در ايستاده بودند، كودكان دور ما گرد آمدند همه خوشحال از اين كه نورز است و جامهي نو بر تن دارند، سوار خودرو شديم و از ميان جاده كه مردم، پياده و سواره در حركت بودند به راه افتاديم تا به تپهي سالار شهيدان رسيديم كه سالار سالاران در آنجا روي درخاك نهفته دارد. از خود رو پياده شديم و با مردمي كه از شهر هاي ديگر افغانستان به پنجشير آمده بودند بالا رفتيم و كنار آرامگاه رسيديم. خورشيد همچنان ميدرخشيد و آفتاب دامن گسترده بود و باد خنكي ميوزيد. در بالاي تپه زماني ايستاديم و مردم را مينگريستم كه با شتاب خود را بدانجا ميرساندند. خودروها كه از شهرهاي ديگر آمده بودند در ميدانگاهي پايين تپهي سالار شهيدان توقف ميكردند و زيارت كنندگان پياده ميشدند، آقاي منوچهر فلفلي رو به من كرد و گفت: غير از تو خانمي در اينجا نيست. من نگاهي كردم و گفتم اصلاً متوجه اين نكته نشده بودم. راستي چرا از بانوان كسي در اين مراسم شركت نكرده؟ به آرامي به در آرامگاه آمديم دم در آرامگاه دوتن راهنما ايستاده بودند مردم صف كشيده و با هماهنگي آن دو به درون آرامگاه ميرفتند. ما نيز به درون رفتيم. دمي كنار مزار مسعود نشستيم، آنگاه چون ديگران از در ديگر بيرون آمديم. در بالاي تپه كنار آرامگاه ايستاديم و همچنان مردم را ميديديم كه با چه شور و شوقي به سوي مزار مسعود ميآيند، در اين لحظه اتوموبيلي توقف كرد. آقاي احمدولي مسعود و منشي ايشان آقاي حشمت قادري را ديدم كه همراره با تني چند از يارانشان در بين مردم به سوي آرامگاه ميآيند لحظهاي بعد آقاي احمد ولي مسعود و آقاي حشمت به سوي اتومبيل باز گشتند. آقاي حشمت، دستي براي ما تكان داد. ما به سوي آرامگاه بازگشتيم. در محوطهي پشت آرامگاه گروهي نشسته بودند. يكي از قوماندانها جايي براي ما در نظر گرفت و ما نشستيم باد همچنان از بلنداي رشته كوه هندوكش مي ورزيد ساعت حدود ده و نيم صبح بود برنامه آغاز شد.
از بانوان شش تن حضور داشتند كه در رديف جلو نشسته بودند. قوماندان اماني برنامه را به نام خداوند آغاز كرد و از بسمالله خان دعوت نمود تا برنامه را باكلامي آسماني آغاز كند. قاري پشت ميكروفون قرار گرفت و با آواي رساي خويش برنامه را آغاز كرد. يك بالگرد برآسمان پنجشير از فراز كوه و از بالاي آرامگاه مسعود گذشت، پس از مدتي استاد رباني تشريف آوردند. مجري برنامه استاد رباني را براي سخنراني فراخواند. استاد رباني كه در دشوار ترين دورهي تاريخي افغانستان زمام امور را به عهده داشت و رئيس دولت افغانستان بود، پشت تريبون قرار گرفت، نخست نوروز را شادباش گفت و با بيانانتي خرمدندانه چنان كه شيوهي بينشوران است. مردم را به همبستگي فراخواند، براستي از چنين شخصيتي بر مي آيد كه مردم را به همبستگي فراخواند زيرا او بدون كوچكترين برخورد و تنگدلي، براي آرامش كشور و مردم، قدرت را يعني مقام رياست جمهوري را به شخص ديگري واگذارد و خود كناره گرفت. در بين سخنراني استاد رباني آقاي احمدولي مسعود باز گشتند و پس از استاد، مجري برنامه از آقاي احمدولي مسعود دعوت نمودتا بياناتي ابراز نمايند. احمدولي مسعود نخست نوروز را شاد باش گفته و سالي خوش براي مردم افغانستان آروز نمودند. سپس از بازسازي افغانستان و از كارهايي كه به ياري خداوند انجام خواهد شد سخن گفتند. مردم زير تابش آفتاب نخستين روز سال به سخنان چون آفتاب او گوش جان سپرده بودند. چون سخنان وي به پايان رسيد. مجري برنامه مرا به پشت تريبون دعوت نمودند تا سروده ام را بخوانم و من چنين كردم.
پس از برنامهي من، مجري برنامه از دختر بچهاي به نام شكوفهي سحر دعوت كرد تا پشت تريبون رفته و پيام خود را به مردم برساند. شكوفهي سحر يك قطعهي ادبي خواند. و مراسم پايان يافت. قوماندان اماني مجري برنامه، از مردم خواست كه براي نماز و صرف نهار پس از دعاي ختم مجلس خود را آماده كنند.
قاري پشت تريبون رفت و دعاي ختم مجلس را بخواند. و مراسم پايان يافت.
استاد رباني ايستاده بود و مردم باوي ديدار نوروزي داشتند. ما نيز با استاد ديدار نموديم و سال نو را شاد باش گفتيم، يكي از قوماندانها ما را به سوي خود رويي برد، و راهنمايي را همراه ما فرستاد، خودرو به سوي قريهي رخه به حركت در آمد در بين راه اتوموبيلهاي شخصيتهاي دولتي را مي ديدم كه گاه از ماسبقت ميگيرند. ما به قريهي رخه رسيديم. از خود روپياده شديم، در حالي كه خودرويي را كه پيش از اين در اختيار مانهاده بودند جا مانده بود. ما را به ساختماني راهنمايي كردند به طبقهي دوم رفتيم. از ما به خوبي پذيرايي شد، پس از صرف نهادر، ميوه و چاي، استاد رباني با همراهان از جمله استاد بسم الله خان و استاد شاداب به اتاق پذيرايي كه ما بوديم، تشريف آوردند، پس از صرف چاي آنجا را ترك نمودند. خودرو ما بازگشت و فيض الله دوربين مرا كه به قومانده داده بودم كه به كسي بدهد تا برايم از مراسم عكس تهيه كند، آورد. ما ميزبانان خويش را بدرود گفتيم و به سوي كابل حركت كرديم پنجشير باشكوه را با ديدگاني كنجكاوانه نگاه مي كردم و به خود مي گفتم آيا باز هم اين جايگاه ايزدي را، اين دژ استوار را، اين جاي فره بخش را خواهم ديد يانه؟ به دروازهي پنجشير رسيديم، نگهبانان پس از احوالپرسي با فيض الله راه گشودند و از پنجشير بيرون آمديم، به دالانسنگ رسيديم كه براستي چقدر سهمگين و با هيبت بود سرانجام از همان راهي كه به پنجشير رفته بوديم باز گشتيم همه جا رنگ و بوي نوروز داشت، ميدانهاي شهر ها را با چراغهاي رنگي آذين بسته بودند هوا تاريك بود كه به كابل رسيديم. از هر ميداني كه ميگذشتيم درو تا دورش را با چراغهاي كوچك رنگي چشمك زن آراسته بودند و بر پرچمهاي رنگارنگي كه بر ميدانها آويخته بودند، نوروز 1382 را به هم ميهنان شادباش گفته بودند. نمي دانم در تهران هم چنين بود يانه؟ عمونوروز، نوروز را در دامن خاك گرانمايهي افغانستان پس از سالها جنگ چه زيبا به ارمغان آورده بود.
من نيز اميد آن دارم كه نوروز بر پهنهي فلات آرياي كهن به شادي گسترده شود و پيك خجسته نام فرخ پي، با خوشهي گندم در دست، ولبي خندان، روز گار فره مندي را به پارسي زبانان نويد دهد.
مهين بانو تركمان اسدي
تاریخ انتشار:
سه شنبه ۲۷ حوت ۱۳۹۲
نو روز در پنجشير
آخرین نوشته ها
- فتح کابل ، معجزه قرن
- عوامل موثر بر چشم انداز روابط پاکستان و افغانستان
- فرصت های همکاری ایران و چین در حوزه سیاست و اقتصاد
- مسعود؛ افغانستان، و پيام مبارزاتي او
- دولت وحدت ملی در کنیا؛ الگوی برای افغانستان؟
- احتمال تجزیه عراق، سوریه، پاکستان و افغانستان و عواقب آن برای ایران
- پیامدهای داخلی و بین المللی پیروزی حزب بهاریتا جاناتا در هند
- اهميت ديپلماسي نوروزي در همكاري منطقه يي
- نو روز در پنجشير
- نقش متغيرهاي دخيل در روابط روسیه و عربستان
- گونه هاي داستاني، وتبحر مولانا عبدالرحمن جامي/تا قرن نهم هـ ق
- فرصتها و پتانسیلهای همکاری ایران و هند در افغانستان
- زنده باد رهبر خلاق عدالت. استاذ كرامت / طنز
- روابط ترکیه و روسیه و یا روابط رقیبان همکار
- مرز تاجيكستان با افغانستان و رويكرد روسي در آستانه ۲۰۱۴
- دورنمای وحدت ملی در افغانستان/ بخش پایانی:
- من همیشه دنبال سوژه ی هستم که مرا بی اندازه شوک بدهد!
- ششم جدى 1358 سرآغاز، یک افتخار برای برهنه پایان تهی دست یا شکست برای یک امپراتوری!
- شالوده شکنی گفتمان شیعی-سنی: تلاشی برای بازنگری و اسطوره زدایی
- دورنمای وحدت ملی در افغانستان / 2
- زمان چه شتابان مى گذرد !
- دورنمای وحدت ملی در افغانستان/1
- بمناسبت درگذشت مبارز همیشه جاویدان ضد آپارتاید/ماندلا؛ رهبری در مقایسه با رهبران انقلابهای دیگر
- متغيرهاي دخيل در عادي سازي روابط تركيه و اسرائيل
- از زادگاه تا خاستگاه و یا خواستگاه سید جمالالدین افغانی
- با محمدکاظم کاظمی، شاعر افغان ساکن ایران/ ایرانیها را دوست دارم