وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
تحلیل تجربه اصلاحی امان‌الله خان به استقبال 28 اسد سالروز استرداد استقلال کشور

 دوره شاه امان‌الله خان در تاریخ نظام سیاسی افغانستان، یک مرحله نسبتاً درخشان را تشکیل می‌دهد. تاریخ سیاسی افغانستان تا آن زمان در مجموع به علت نوع ساختار نظامدر کشور که عموماً شاهی و موروثی بود و همواره از ارتجاع و استبداد سیاه تغذیه می‌شد، از تیرگی موج می‌زد. البته این خود یکی از عوامل اصلی بحران در افغانستان می‌باشد که متأسفانه تا هنوز هم ادامه دارد و این کشور را از مسیر ترقی و پیشرفت باز داشته و آسیب‌پذیری مطلق آن در برابر عوامل خارجی بحران را فراهم آورده است.

به هر حال، دوره امان‌الله خان را که به یک معنا محصول مبارزات مشروطه‌خواهی و اصلاح‌طلبی در افغانستان بود، می‌توان یکی از حلقات روشن در این سلسله تاریک تلقی نمود. این دوره با درنظرداشت مجموع خصوصیاتی که داشت، یکی از مراحل مهم تجارب اصلاحی در تاریخ معاصر افغانستان را رقم زده است. بررسی این تجربه به منظور برجسته ‌سازی نقاط قوت و ضعف آن، در راستای تکوین و تکامل تجربه اصلاحی در مرحله کنونی به درد می‌خورد.

نخست از همه، این دوره به مفهوم «استقلال» پیوند خورده است. استقلال افغانستان طی همین دوره در سال 1919م رسماً اعلان گردید که مصادف بود با 28 اسد 1298 خورشیدی. از این روز همه‌ساله به عنوان «روز ملی» کشور تجلیل به عمل می‌آید. حالا این که میزان واقعی این استقلال در چه حدی بوده، حرفی جدا است. اما افتخار به این روز تاریخی فقط به جوهره پیوند آن با مفهوم «استقلال» منحیث یک ارزش بشری و اجتماعی بنیادین برمی‌گردد.

«استقلال» از ارزش‌های اساسی و پایدار در فطرت فردی و اجتماعی انسان و جامعه است که بدیلی به خود ندارد و در جهان‌ بینی سیاسی هم به عنوان ارزش تکوینی برای جوامع بشری مطرح است. هیچ واحد سیاسی نمی‌تواند منهای ارزش استقلال، دعوای موجودیت کند. از همین جا است که مفهوم «استقلال» در فرهنگ و ادبیات سیاسی در صدر منافع علیای کشورها قرار دارد که به هیچ وجه نمی‌شود آن را نادیده گرفت و یا روی آن معامله کرد. استقلال در واقع جزء تکوین سیاسی یک کشور است که هر نوع خللی در آن به معنای تزلزل بنیاد منظومه وجودی آن کشور به عنوان یک واحد سیاسی مستقل می‌باشد.

البته در اثر ایجابات شرایط سیاسی و تاریخی وقت بود که قرعه فال استقلال افغانستان برای اولین‌ بار به نام و زمان، شاه امان‌الله خان زده شد. چنین پیوندی میان استقلال و دوره امانی در واقع این دوره را با یکی از افتخارات ملی کشور ما وصل کرده که یاد و اهمیت آن را برای همیش در وجدان و ضمیر ملی مردم افغانستان، زنده و پاینده نگه داشته است. در نگاه به این دوره به عنوان یک تجربه اصلاحی، بیش‌تر به همین نقطه الهام‌ بخش باید چشم دوخت و از آن درس گرفت و هر طرحی را بر اساس آن باید پی ‌افگند و تجربه اصلاحی در خور روز را با داده‌ها و ره‌آوردهای آن تغذیه و تقویه نمود. همان گونه که هیچ واحد سیاسی نمی‌تواند منهای ارزش استقلال به تکوین برسد، هیچ طرح و تجربه اصلاحی را هم یارای آن نیست تا بدون محوریت مفهوم استقلال در کنه تیوریک و مراحل عملی آن، دارای محتوا و ارزش باشد.

زاویه روشن دیگر دوره امانی، سلسله اقدامات اصلاحی شاه امان‌الله خان است که در نتیجه تحول فکری و بینشی شخص امان‌الله خان در هنگام سفر به اروپا و آشنایی با فرهنگ و مظاهر زندگی متمدنانه مغرب‌زمین به میان آمد. این تحول سریع در دیدگاه‌ها و گرایشات شاه سبب شد تا عجولانه برای تطبیق عین مظاهر زندگی غربی در افغانستان آن روز با آن‌همه خصوصیات فرهنگی و تمدنی متفاوت، تلاش نماید.

امان‌الله خان همانند هر شاه شرقی دیگر محکوم این طرز تصور سطحی بود که «تمدن» یعنی مظهر و «ترقی» یعنی تقلید و یا حداکثر تغییر و تجدید سیماها. دماغ شاهانه او ظرفیت درک بنیادهای عمیق و ظریف تمدن و ترقی را که در فرهنگ و تحول ممتد و بارویه تجلی می‌یابد، نداشت. او مثل هر شاه شرقی دیگر در پدیدارهای اجتماعی و تمدنی فقط سطح آن را می‌دید و کنه آن را برنمی‌تافت و جوهر قضایای مرتبط به مفاهیم عریض و طویل تمدن و ترقی را نمی‌توانست هضم کند.

از همین جا بود که آشنایی و مراوده‌اش با تمدن و طرز زندگی مغرب‌زمین، شیفتگی او در برابر مظاهر را بارآورد و طرح و تجربه اصلاحی خود را هم بر مبنای همین مظاهر پی ‌افگند و از نقطه مظاهر هم در افغانستان آغاز کرد. مثلاً گمان می ‌برد که متمدن ‌ساختن زن در برداشتن روسری او بوده و آزادی زن در شکستن ناگهانی و یک‌ بارگی همه قید های اخلاقی و عنعنوی جامعه افغانی نهفته است. به همین ترتیب محاسبات سطحی را در همه مظاهر زندگی متمدنانه و غیر متمدنانه بنا نهاده بود که طبعاً با نتایج نادرست رو به رو شد.

 با انجام یک مقایسه ساده میان نوع تلقی و برخورد سید جمال‌الدین افغانی و نوع تلقی و برخورد امان‌الله خان نسبت به تمدن غرب، به خوبی می‌توان ملاحظه نمود که در این میان تفاوت ره از کجاست تا به کجا. تلقی سید جمال‌الدین از تمدن غرب و نوع برخورد او با آن کاملاً حکیمانه و از امان‌الله خان شاهانه بود. در تلقی حکیمانه، چشم و حواس آدمی به سوی بنیادهای فکری و قوام‌های اساسی تمدن از رهگذر تحلیل تاریخ و فرهنگ آن هدایت می‌شود تا این تاریخ و فرهنگ به نقد و ارزیابی گرفته شود و عوامل قوت و نیرومندی در تمدن غرب که این همه مظاهر تمدنی متفاوت را بارآورده است، شناسایی گردد و این تلاش هیچ‌گاه ما را از بنیادها و بسترهای تمدنی خود ما دور ندارد و ما همزمان بایستی به تاریخ و فرهنگ تمدنی خود مراجعه نقادانه کنیم تا عوامل قوت و ضعف آن را در روشنایی داده‌ها و اندوخته‌های جدید تشخیص دهیم و آن گاه با تلفیق ره‌آورد این تلاش هدفمند و متوازن، به ایجاد یک نماد تمدنی متعادل دست یازیم که هم بقای ذات و هویت تمدنی ما را تضمین کند و هم با تمسک به نقاط قوت در تمدن غرب و اجتناب از پرتگاه‌های ضعف آن، در تعامل و همزیستی سازنده با این نماد زندگی بشری قرار گرفته و در تکامل تاریخ و تمدن بشر مشترکاً سهم گیریم.

شک نیست که چنین فرایندی در واقع خط عبور نسبتاً طولانی را در راستای تحقق این تعامل پیشنهاد می‌کند که از بستر فکری و فرهنگی آغاز و تا قلمرو مظاهر ادامه می‌یابد و به عباره دیگر، زیربناها و روبناها را همسان و همزمان احتوا می‌کند. در این تلقی به تناسب ظرف زمانی و مکانی هر اقدام اصلاحی شدیداً توجه صورت می‌گیرد و روند اصلاحات در واقع به عنوان خط سیر مملو از کشش‌ها و جاذبه‌های متناقض در نظر گرفته می‌شود که از دل زمان و مکان می‌گذرد. راستی خصوصیات و ویژگی‌های ظرف زمانی و مکانی هر حرکتی، مربع اصلی فرجام آن را ترسیم می‌کند. از این جا است که نوع برخورد مبتنی بر نوع تلقی حکیمانه از تمدن غرب همان‌گونه که در اندیشه اصلاحی سید جمال‌الدین افغانی مطرح است، نقطه قوت طرح اصلاحی او را نشان می‌دهد که در حال حاضر باید از آن الهام گرفت و آن را اساس طرح خود قرار داد.

این در حالی است که نوع تلقی شاهانه از تمدن غرب همان‌گونه که در تجربه اصلاحی امان‌الله خان به عینیت رسید، معمولاً در تجلی روبناها گیر می‌ماند و زیربناها را در فرایند تمدن و ترقی از سیاق توجه و اهتمام واقعی کنار می‌کشد. با چنین تلقی لاجرم با سطح و مظهر به عنوان عناصر اصلی تمدن و ترقی برخورد صورت می‌گیرد و چون حاشیه تصرف در مظاهر به دسترس است، فرایند برخورد با آن هم عجولانه پی‌ریزی و پی‌گیری ‌شده و متهورانه در مسیر آن قدم برداشته می‌شود و این خود تناقض‌ها را برمی‌انگیزد و اعتبارات زمانی و مکانی را نادیده می‌گیرد و با پیش‌گیری اقدام و تحرکی این چنین که خارج از ظرف زمانی و مکانی مناسبش باشد، پایان خط به نقطه شکست می‌رسد و تجربه در کل به ناکامی می‌پیوندد.

این نوع تلقی و برخورد به حکم ویژگی سطحی‌بودن آن، از دو وجه قصور و کوتاهی مزمن رنج می‌برد: یکی از ناحیه مرجع تلقی که در این جا همان تمدن غرب است. چون از سطح مظاهر آن تجاور نمی‌کند و به جوهر تکوینی آن که مولود اندیشه‌، تاریخ و فرهنگ است، نمی‌رسد و این خود نوعی ستم به آن مرجع به حساب می‌رود. دوم از ناحیه مورد تطبیق که جامعه افغانی می‌باشد. زیرا تطبیق پدیدارهای تمدنی جدید بدون درنظرداشت شرایط عینی و ظرفیت‌های فرهنگی و ذهنی جامعه مورد تطبیق که در نمونه افغانی آن غالباً با مرجع تلقی در تفاوت فاحش بسر می‌برد، در واقع راهکاری تحمیلی بیش نیست که فارغ از دغدغه خصوصیات ظرف زمانی و مکانی آن دنبال می‌شود. البته این هردو جنبه قصور در نوع تلقی و برخورد شاهانه وجود دارد که طرح و تجربه اصلاحی مبتنی بر آن را ناهمگون بارمی‌آورد و عنصر سازندگی و موفقیت را از آن سلب می‌کند.

در رویکرد مبتنی بر تلقی حکیمانه از تمدن و ترقی، اولویت برای فرهنگ‌سازی قبل از تشبث به مظهرسازی داده می‌شود. «فرهنگ» در واقع مقدمه و ظرف پذیرش مظهر را فراهم می‌آورد. هرگاه بستر فرهنگی یک پدیدار اجتماعی و یا یک مظهر تمدنی در یک جامعه مساعد نباشد، آن پدیدار به یک عارضه در متن و امتداد جامعه تبدیل می‌شود و شانس بقا و استمرار را از دست می‌دهد. اما رویکرد مبتنی بر تلقی شاهانه از تمدن و ترقی، این بعد مهم قضیه را برنمی‌تابد و لاجرم از «فقه اولویت‌ها» کار نگرفته و با ایجاد اختلال در توازن فرهنگ و مظهر، ارجحیت را به مظهر می‌دهد و با تشبث به مظهر، جاده هموار اصلاح اجتماعی را به انحراف می‌کشد و بالاخره در فرجام هم حظی از توفیق نمی‌برد.

تجربه اصلاحی دوره امانی در افغانستان با همه درخشندگی‌اش منحیث یک رویکرد جرأتمندانه در یک سیاق تاریخی شدیداً محافظه‌کار و راکد، به علت ابتلا به همان دو خصوصیت تقصیری یادشده نتوانست حظی از توفیق ببرد و لاجرم با صخره سفت واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی جامعه محافظه‌کار افغانی تصادم کرد و به عنوان یک راهکار عجولانه و متهورانه، محکوم به شکست گردید.

واکنش طبیعی جامعه سنتی و محافظه‌کار افغانی که در آن زمان به شدت تحت تأثیر عوامل ارتجاع مذهبی و قبیله یی قرار داشت، دایر بر مخالفت و مبارزه با فرایند اصلاحات دوره امانی بود که آن را به عنوان اقدامات ضد اسلامی و ضد مواریث و ارزش‌های فرهنگی جامعه افغانی و نمادی از تهاجم و استعمار فرهنگی غرب، محکوم کردند و بر این اساس اقشار مختلف مردم را برضد این روند تحریک نمودند که به یک شورش فراگیر  منتهی شد و بالاخره؛ نه تنها روند اصلاحات را متوقف کردند، بلکه شاه را یک‌جا با حکومتش سقوط دادند و تاریخ سیاسی افغانستان روند قدیم خود را با تمام تیرگی‌اش از سر گرفت.

 بدین ترتیب، تجربه اصلاحی دوره امانی با تمام فراز و نشیب‌هایش می‌تواند درس عبرت راه گشایی برای ما در مسیر تکوین طرح اصلاحی موفق در مرحله کنونی باشد و ما را با تحلیل همه‌جانبه نقاط قوت و ضعف آن منحیث یک تجربه تاریخی کم‌سابقه در خط سیر هدفمندی که در پیش داریم، الهام و یاری رساند. البته نافرجامی این تجربه به عنوان یک عارضه تاریخی، هیچ‌گاه مفهوم شکست و توقف تجربه اصلاحات را افاده نمی‌کند، بلکه نهایتاً تصحیح و تعدیل تجربه و مسیر اصلاحات را الهام می‌بخشد تا دوباره با عین لغزش‌گاه‌ها برنخورد و در عین ورطه‌ها سقوط نکند و بالاخره روند اصلاحات منحیث نیاز ابدی جوامع بشری همچنان زنده و پویا باقی بماند.

از این جا است که دوره درخشان امانی در تاریخ سیاسی افغانستان را نباید یک دوره کاملاً ناکام تلقی کرد. البته ناکامی این تجربه از نوع عرفی بوده و همین که دو مفهوم گران‌مایه «استقلال» و «اصلاحات» را در فرهنگ سیاسی کشور ما نهادینه ساخت، بعد مهم موفقیت آن را نشان می‌دهد که بدین ترتیب بهتر خواهد بود تا به جای ناکامی این تجربه از نافرجامی آن سخن به میان آورد.

ناگفته پیدا است که تجربه اصلاحی امانی در افغانستان هم متأثر از عوامل و انگیزه‌های متعددی به نافرجامی پیوست که مهم‌ترین آن عوامل ذیل می‌باشد:

نخست این که این تجربه با کاستی‌های ذاتی فراوانی همراه بود که به عنوان یک طرح ناقص مولود ذهنیت و تلقی یک شاه شرقی نمی‌توانست در جایگاه یک تجربه موفق ملی قرار گیرد. چون خیلی خام بود و در ظرف زمانی و مکانی نامناسب با راهکارهای عمدتاً ناسنجیده مطرح گردید. عدم تناسب زمانی و مکانی آن به خاطر آن بود که جامعه افغانی وقت از لحاظ فرهنگی در مرحله انحطاط قرار داشت و ارتجاع مذهبی هم به عنوان یک دسکورس مسلط در جامعه مطرح بود که ظرفیت هضم تجربه اصلاحی جرأتمندی از نوع طرح‌های امانی را از این جامعه گرفته بود و بستر فکری و سیاسی جامعه هم از تراکم تأثیرات طولانی‌ مدت ارتجاع فرهنگی و سیاسی حاد رنج می‌برد. بناءً تجربه اصلاحی امانی در عین خامی ذاتی‌اش پیش از زمان مناسب و در مکانی نامناسب به صحنه آمد که لاجرم با مقاومت و مناعت عوامل ارتجاع فرهنگی و مذهبی در تبانی با انگیزه‌های ارتجاع سیاسی که هر نوع تلاش و حرکت اصلاحی را به زیان منافع کلاسیک طبقه پیر حاکم می‌دید، رو به رو شد و مغلوب آن گردید.

دوم این که تجربه اصلاحی امانی در حصار سطحیات و عرضیات درمانده بود و به مسایل جوهری و یا ذاتیات توجهی نداشت و یا لااقل به آن اولویت نمی‌داد. به طور مثال در این تجربه از «دموکراسی» منحیث یک قضیه بنیادین در روند تلاش‌های اصلاحی خبری نبود و برای آن اولویت داده نشده بود. این امر سبب شد تا تجربه اصلاحات امانی در کنه خود یک تجربه نخبوی و منزوی باقی بماند و اقشار مختلف جامعه از مشارکت سیاسی و از ایفای نقش در مدیریت تجربه اصلاحات و تطبیق طرح‌های وابسته به آن، محروم بمانند. از این‌رو روند اصلاحات در کل از سقف عرضیات به عمق ذاتیات و از حاشیه نخبه‌سالاری به متن مردم‌سالاری نفوذ نکرد و لاجرم منهای نیروی ملی و تعهد مردمی به ناکامی پیوست.

سوم این که این تجربه بیش‌تر متکی به کاریزمای زعیم بود و به یک تجربه نظام‌مند متکی به فعالیت سیستماتیک بدل نشده بود. این امر سبب شد تا تجربه اصلاحی امانی با رفتن شخص زعیم و مبتکر اصلی آن، در قالب نهادها تداوم پیدا نکند و منحیث یک عارضه تاریخی به گذشته‌ها ملحق شود. شک نیست که بقا و استمرار تجارب اصلاحی مهم به درآمدن این تجارب در هیکل فعالیت‌های سیستماتیک و نهادمند ضرورت دارد که تجربه امانی فاقد آن بود.

چهارم این که تجربه اصلاحی امانی به نحوی خاصیت تحمیلی داشت و اراده و تفاهم ملی را تمثیل نمی‌کرد و در مجموع ره‌آورد فکری و گرایشی شخص شاه در برخورد با مظاهر تمدن غرب به شمار می‌رفت که عملاً مسبوق به هیچ نوع دیالوگ و تفاهم ملی نبود و به عنوان محصول مناقشات و رایزنی‌های جریانات فعال فکری، اجتماعی و سیاسی داخل جامعه مطرح نشد و در عین حال برای پذیرش و جذب آن در جامعه، فرهنگ‌سازی لازم صورت نگرفته بود و بدین ترتیب نتوانست تعهد ملی را برای تحقق اهداف کوتاه‌مدت و درازمدت خود کسب کند. لذا در فرجام حظی از توفیق نبرد و با همه اهمیتش ناتمام ماند.

پنجم این که جهت‌های استعماری خارجی مخصوصاً انگلیس مثل همیش در کمین بودند و با تحریک و تمویل جریانات محافظه‌کار ضد اصلاحات در ا فغانستان در صدد خنثاسازی هر نوع تلاش و حرکتی شدند که قرار بود افغانستان تازه‌استقلال‌یافته را به خودکفایی و اعتماد به نفس بیش‌تر در امر سیاست و مدیریت خودمانی آن سوق دهد و بدین ترتیب آن را از عوامل آسیب‌پذیری در برابر استعمار و وابستگی خارجی رهایی بخشد. این جا بود که قدرت‌های استعماری با استفاده از مجموعه عوامل ارتجاع سیاسی و فرهنگی در داخل توانستند تجربه اصلاحی امانی را در نطفه خنثا سازند.

 پایان

عبدالاحد هادف

[email protected]

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها