وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
تحلیل تجربه مقاومت در افغانستان

مرحله مقاومت در افغانستان که در سیاق طبیعی و منطقی مرحله جهاد با آن همه فراز و نشیب‌های گسترده‌اش و متعاقب ظهور و رشد پدیده و پروژه رازآلود طالبان با تمام پیچیدگی‌ها و دشواری‌هایش به میانآمد، در واقع مرحله درخشان دیگری را در تاریخ تحولات پیچیده معاصر کشور رقم زد که می‌شود از آن به عنوان مهم‌ترین تجربه اصلاحی با درنظرداشت حساسیت مرحله و عمق و پهنای چالش‌های موجود و گستردگی وظایف و مسئولیت‌ها و اهمیت فوق‌العاده اهداف و نتایج عینی این تجربه یاد کرد.

این تجربه در مجموع حیثیت تصحیح و تعدیل انحرافات عمیق مرحله جهاد را به خود گرفت که افغانستان را وارد شبکه مخوفی از بحران‌ها و نابسامانی‌های غیرمترقبه ساخته بود و قوام هستی هویتی و مادی آن را به چالش و تهدید گرفته بود. «مقاومت» به میان آمد تا همه این انحرافات را تصحیح و تمام معادله‌های واژگون‌شده را تعدیل نماید و به زیرمؤلفه‌های اصیل قوام وجودی افغانستان منحیث یک ملت و یک کشور، دوباره سر و سامان دهد. راستی اگر مقاومت نمی‌بود، توازن معادلات مجدداً اعاده نمی‌شد و افغانستان به گودال اضمحلال و ازخودباختگی ابدی سقوط می‌کرد.

تجربه مقاومت به یک معنا امتداد معرکه هویت بود که این معرکه با روی‌کارآمدن کمونیست‌ها در افغانستان آغاز و تمام دوره جهاد را احتوا نمود. در آن زمان، هویت ملی افغانستان از ناحیه محور اصلی خودش مورد تهدید قرار داشت که دین اسلام بود و ملت افغانستان در معرکه دفاع از اسلام در برابر تفریط که توأم با تجاوز و تهاجم خارجی نیز بود، به پیروزی رسیدند و با شکستاندن طلسم کمونیزم، کانون هویتی خود را نجات بخشیدند. با ظهور افراط‌گرایی در حول و حوش خود اسلام بود که این بار نیز معرکه دیگری بر عین محور هویتی به میان آمد، اما نه از نوع دفاع در مقابل تفریط دشمنان علنی آن، بلکه از نوع تلاش برای رهایی آن از چنبر قرائت‌های افراطی و فاشیستی وابستگان جاهل و فریب‌خورده آن و بالاخره نجات ملت مسلمان افغانستان از چنگال تروریزم ملی و بین‌المللی که به نام و بهانه اسلام آن را به گروگان گرفته بود.

راز دشواری مرحله مقاومت در این بود که با هرچه می‌جنگید، همان چیز با تمام سیاهی و تیرگی‌اش مقدس بود: افراط‌گرایی مقدس، تروریزم مقدس، فاشیزم مقدس و تجاوز مقدس! شک نیست که معرکه با مقدس‌ها معرکه‌ای بس سنگین و طاقت‌فرسا است که انرژی و اراده فوق‌العاده می‌خواهد و هزینه صبر و فداکاری سنگین و دامنه‌داری می‌طلبد. پروژه افراط‌گرایی و تروریزم در افغانستان که «طالبان+القاعده» نماد تکامل‌یافته آن را تمثیل می‌کردند، صرفاً انحراف مفاهیمی در برداشت و گرایش مذهبی و یا ایدیولوژیک نبود، بلکه انحراف عینی و هویتی فراگیری را در خود می‌پرورید که قرار بود بر وفق راهبرد طراحان منطقوی و بین‌المللی آن، کلیت هستی افغانستان منحیث یک کشور و یک ملت را هزینه ببرد و با مختل‌کردن محور منظومه هویتی ملی آن به ورشکستگی کلی این هویت دست یازد و آنگه این ملت هویت‌باخته را به آسانی مسخر سازد و بالاخره بر مقدرات مادی و معنوی آن تا زمانه‌‌های دور مسلط گردد.

مقاومت ملی و اسلامی در افغانستان با این شبکه و با این پروژه گسترده و پلان‌شده، طرف بود و با حامیان و صحنه‌سازان و لشکریان زورمند و زردار و تزویرگر داخلی و خارجی آن به تنهایی دست و پنجه نرم می‌کرد. این مبارزه به پیمانه گستردگی آن پروژه، ابعاد گسترده فکری و عینی به خود گرفته بود و آن‌چه را می‌خواست تعدیل و تصحیح کند، تنها از مقوله فکری و تیوریک محض نبود، همان‌گونه که صرفاً به جبهه جنگ نظامی خلاصه نمی‌شد، بلکه شبکه گسترده‌ای از انحرافات در مفاهیم تیوریک و نمادهای عینی و فیزیکی در صحنه واژگونی‌های واقعی را احتوا می‌کرد. از این‌رو مرحله مقاومت در افغانستان به تمام معنا یک مرحله دشوار و سرنوشت‌ساز و در عین حال خیلی حیاتی و سازنده در مسیر ساختن و پرداختن یک کشور باهویت و دارای ثبات بوده است. این مرحله به یک معنا لب لباب همه مراحل قبلی در سیاق تجارب اصلاحی را تداعی می‌کند و ما می‌‌توانیم فشرده محصول همه آن مراحل و تجارب طولانی را در ظرف تجربتی محدود آن سراغ گیریم.

ناگفته پیدا است که بحران‌ها در جامعه به مثابه عقده‌ها در فرد است. تراکم عقده‌ها در فرد به ترکیدن بغض‌هایی می‌انجامد که از این عقده‌ها ناشی شده و فرد را بی‌بهره از سلامت و استواری بارمی‌آورد. تراکم و تقادم بحران‌های سیاسی و غیرسیاسی در جامعه هم اثری شبیه این و سرنوشتی مثیل آن دارد. هر «بحران» در اثر تراکم و تقادم به «فاجعه» بدل می‌شود و بحران در مرتبه فاجعه است که بسان بغضی در گلوی جامعه از مرحله ترکیدن مرگبار هشدار می‌دهد و سلامت و ثبات جامعه را به خطر انداخته و موجودیت کلی آن را تهدید می‌کند.

بحران‌های افغانستان در اثر تراکم و تقادم، هریک به فاجعه تبدیل شدند. بحران بی‌ثباتی سیاسی و امنیتی بالاخره به انارشی سیاسی و امنیتی در افغانستان انجامید که از تبعات اولی آن درآمدن افغانستان به مهد و مرکز تروریزم بین‌المللی و جولانگاه دهشت‌افگنان حرفه‌ای از سراسر جهان بود. بحران قومی و قبیلوی در افغانستان در مرحله فاجعه به فاشیزم تباری منتهی شد. بحران هویت دینی در اثر تراکم جدال بر سر اسلام و کشاکش تضادهای فکری و گرایشی وابسته به جریان اسلام سیاسی در داخل و خارج کشور به ظهور فاشیزم دینی کمک کرد که در واقع هسته مغناطیسی تروریزم بین‌المللی را در افغانستان شکل داد. بدین ترتیب افغانستان در یک مرحله از بغض بحرانی خود، قربانی مثلث انارشیزم، فاشیزم و تروریزم گردید که اوج این مرحله را پدیده و پروژه طالبان با تمام شرایط داخلی و انگیزه‌های خارجی آن تمثیل می‌کرد. مرحله طالبان در واقع ممثل شرایط عینی حاکمیت و بیداد این مثلث بود و پروژه طالبان در ماهیت خود زاده انارشیزم و ممثل همزمان فاشیزم قومی و فاشیزم مذهبی بود که البته نفس این مثلث در اثر تراکم و تقادم سلسله بحران‌های حل‌ناشده در افغانستان به میان آمد.

مقاومت ملی و اسلامی افغانستان درست در همان مرحله بغض بحرانی دشوار در کشور با مثلث شوم انارشیزم، فاشیزم و تروریزم در نماد تکامل‌یافته نوع طالبانی آن درافتاد. طالبان همان‌گونه که از لحاظ شرایط داخلی، نماد تکامل‌یافته این مثلث به شمار می‌رفت، از نقطه‌نظر انگیزه‌های خارجی در واقع یک پروژه تمام‌عیاری را تمثیل می‌کرد که قرار بود با ترکاندن بغض بحرانی تراکم‌یافته در افغانستان،‌ فلسفه وجودی این کشور و این ملت در هردو قلمرو صورت و معنا را بی‌محتوا سازد. این هدفی بود که از پی ایجاد و اعمال پروژه طالبان در افغانستان توسط عوامل منطقوی و بین‌المللی در هردو مرتبه دولتی و سازمانی آن با چشم‌داشت‌های کوتاه‌مدت و درازمدت در حوزه‌های منفعتی مختلف سیاسی، اقتصادی و ایدیولوژیکی در مراحل متعدد برنامه‌ریزی‌شده، دنبال می‌شد.

مقاومت ملی و اسلامی افغانستان با ایجاد فضای نسبتاً باز همسویی داخلی و خارجی، با این پروژه کلان به ستیزه برخاست. البته دشوارترین بخش مبارزه مقاومت را مبارزه با فاشیزم قومی و فاشیزم مذهبی به عنوان دو مظهر هولناک بغض ناشی از تراکم و تقادم بحران هویت در هردو مرتبه تباری و مذهبی آن تشکیل می‌داد. شک نیست که انارشیزم هم برای بالندگی و استمرار دینامیک فاشیزم در هردو بعد قومی و مذهبی آن کمک می‌کرد و طبعاً بر گستردگی حوزه مسئولیت‌های مبارزاتی مقاومت می‌افزود.

اوج خطرناکی «فاشیزم» زمانی پدیدار گشت که فاشیزم قومی و یا قبیلوی با فاشیزم دینی و یا مذهبی درآمیخت و از این آمیزش ناهمگون، معجون مرکبی به میان آمد که می‌شود از آن به عنوان «فاشیزم مقدس» تعبیر کرد. فاشیزم مقدس در واقع با تلاقی و ادغام فکری و سازمانی طالبان و القاعده شکل گرفت و مرحله تاریخی سختی را در افغانستان به ارمغان آورد و آنگه مقاومت ملی و اسلامی را به چالش کشید که لاجرم باهم درافتادند.

فاشیزم مذهبی همان‌گونه که اشاره شد، صرفاً یک عارضه اجتماعی و یا سیاسی محض در روند تحولات مرحله بحرانی کشور نبود، بلکه استوار بر یک بستر فکری و ایدیولوژیک دامنه‌داری بود که معلول واژگونی‌های تراکم‌یافته در حوزه اسلام سیاسی در افغانستان به شمار می‌رفت که عمدتاً در مرحله حماسه جهاد در این کشور با شیوه‌ها و انگیزه‌های نیرومند داخلی و خارجی در صحنه تحولات کشور رخنه کرد و به پختگی و بالندگی بی‌سابقه‌ای رسید و قرائت سیاسی سخت‌گیرانه‌ای از اسلام را فراهم آورد که با بازتاب‌های بیرونی گسترده‌اش، در مقوله‌های نفرت، خشونت و ترور تعریف می‌شود.

معمولاً یکی از زیربناهای فکری و ذهنی فاشیزم مذهبی، طرح مفهوم بدیل برای عنصر «ملت» است که آن را در بدیل مفهومی «امت» منحل‌شده و بی‌اعتبار می‌انگارد و از همین نقطه با هر آن‌چه در سیاق مفهومی «ملت» بتواند در حوزه وسیع‌تر «امت» محدودیت ایجاد کند، در تضاد و دشمنی کفرانگارانه بسر می‌برد. چون مفهوم «امت» را یک مفهوم بسیط و غیرقابل تعدیل می‌داند و از همین خاستگاه و یا خواستگاه مقدس ایدیولوژیک است که با مقوله «ملت» و هر آن‌چه در نسبت با این مفهوم تعریف می‌شود، مبارزه می‌کند. بناءً مفاهیمی از قبیل جغرافیای ملی، منافع ملی، دولت ملی، اراده ملی، حاکمیت ملی، حق تعیین سرنوشت در محدوده ملی آن و مفاهیم دیگری از این قبیل در قاموس فکری فاشیزم مذهبی جا نداشته و با آن به عنوان مفاهیم بیگانه و ضد اسلامی مبارزه صورت می‌گیرد.

این در حالی است که بدیل سیاسی برای حاکمیت و دولت ملی، امپراتوری دینی تحت مسمای «خلافت اسلامی» در نظر گرفته شده که با دادن صبغه مقدس ایدیولوژیک به این بدیل آرمانی، میکانیزم‌های ملی ظاهراً‌ محدودکننده آن مردود و کفرآمیز شمرده می‌شوند. البته بدیل مبارزاتی برای تحقق این همه گزینه‌های مفهومی و سیاسی در قرائت فاشیستی از اسلام به عنوان اهداف و آرمان‌های ایدیولوژیک این فرایند، چیزی جز «جهاد» به معنای خشونت و جنگ مقدس نبوده و هر شیوه دیگری غیر از آن نمی‌تواند در چنین قرائتی از اسلام، شامل مفهوم وسیع و سازنده جهاد گردیده و بالاخره منحیث بدیل مبارزاتی درست و سالم پذیرفته شود.

بدین ترتیب، فاشیزم اسلامی در نمونه طالبان و القاعده از لحاظ ساختار تیوریک و مبانی فکری و ایدیولوژیکش با هر چیزی که در حوزه ارزش‌های ملی تعریف می‌شود، در تضاد بوده و هست که این خود میزان خطرناکی آن در راستای منافع ملی افغانستان با تمام شاخص‌ها و محدوده‌های جغرافیایی و ارزشی آن و همچنان دشواری خط مبارزه با این پدیده پیچیده فکری و سازمانی را که در آن مرحله حساس تاریخی به دوش مقاومت در افغانستان گذاشته شده بود، به نمایش می‌گذارد.

مقاومت در افغانستان می‌بایست با کلیه مبانی و مظاهر فاشیزم مبارزه کند. البته مبارزه مقاومت با انارشی امنیتی در سیاق معمول سلسله جنگ‌های کلاسیک و متجدد که تقریباً‌ از سه دهه قبل به مقیاس آن زمان در افغانستان آغاز یافته بود، به پیش برده می‌شد و کل دوره مقاومت پس از روی‌کارآمدن طالبان الی ترور احمد شاه مسعود رهبر و رمز مقاومت را احتوا کرد. مبارزات مسلحانه مقاومت در مجموع، حضور فیزیکی این جریان در صحنه تحولات افغانستان را تضمین و نقش بازدارنده عظیمی را در برابر طوفان توطیه‌ها و مداخلات سازمان‌یافته خارجی در کشور بازی کرد و از برهم‌خوردن نهایی توازن به نفع پروژه اضمحلال بنیادهای هستی ملی و منافع ملی در معادلات سیاسی و نظامی موجود به شدت جلوگیری به عمل آورد و شیرازه هستی و منافع ملی افغانستان را به نحو اعجازآمیزی حفظ و نگهداری کرد. حالا بی‌دغدغه می‌توان مدعی شد که اگر مقاومت در بعد نظامی و امنیتی آن نمی‌بود، سرزمین افغانستان عملاً تسخیر می‌شد و آنگه مراحل بعدی توطیه‌ها و پروژه‌ها در مسیر مسخ و نابودی همه‌جانبه این کشور و این ملت، فرصت تطبیق می‌یافت.

این فاز حیاتی مقاومت با همه ارزش و اهمیتش نمی‌تواند به پای ارزش و اهمیت مناعت فکری و تیوریک آن در برابر پدیده فاشیزم در هردو بعد قومی و مذهبی آن برسد. فاشیزم قومی با ظهور و حاکمیت طالبان در افغانستان، بیش‌تر از هر زمان دیگر بیداد می‌کرد. این بعد فاشیزم در جوهر خود استوار بر باورها و گرایشات تمامیت‌خواهانه یک تبار در افغانستان بود که این کشور را میراث نیاکان خود دانسته و طیف قومی و سیاسی خاصی را مستحق بلامنازع دخل و تصرف در امور کشوری و لشکری آن می‌شناسند و هر قوم و ملیت دیگر را شهروندان درجه‌دوم و یا مهمانان ناخواسته و فاقد هر گونه حق دخل و تصرف در این میراث انحصاری خود قلمداد می‌کنند. البته این خط اعتقادی و گرایشی از زمانه‌های دور با انواع و شیوه‌های مختلف گفتمانی در افغانستان وجود داشته، اما در مرحله طالبان به صورت سازمان‌یافته و مسلط به میان آمد و به شکل بی‌سابقه‌ای در صدد ایجاد واقعیت‌های جدید با محوریت فاشیزم تباری در صحنه تحولات سیاسی و اجتماعی افغانستان گردید.

فرهنگ و جهان‌بینی طالبان در کنه خود با همین روحیه تغذیه ‌شده و خط سیر عملکردهای آنان هم همیشه به صوب همین مفاهیم و استقامت‌ها کشیده می‌شد که در تاریخ افغانستان با این حدت و شدت، سابقه نداشت. حتی بخش چشمگیری از ترانه‌ها و سروده‌های حماسی گروه طالبان با محتویات فاشیستی دایر بر حس تمامیت‌خواهی برای یک تبار و محکومیت هر تبار و ملیت دیگری به عنوان اقوام و ملیت‌های طفیلی و تحمیل‌شده از قلمروهای بیگانه و ضرورت برگشتن و یا برگرداندن آنها به قلمروهای اصلی شان، ساخته و پرداخته شده بود که به جای خود میزان نفوذ و تسلط فاشیزم تباری در ساختار فکری و سازمانی طالبان را به نمایش می‌گذاشت و نشان می‌داد که طالبان با چه حدتی در هردو سطح تبلیغات و تطبیق به فاشیزم قومی متعهد اند و ریکارد جدید و بی‌سابقه‌ای را در این راستا قایم کرده اند. تلفیق مشبوه این بخش از فاشیزم با فاشیزم مذهبی، صبغه تقدس هم بر آن افزود و بدین ترتیب مبارزات فاشیستی حتی در استقامت‌های تباری آن از امتیاز سعادت دارین در همه حال و فضیلت غازی‌شدن در صورت کشتن و مزیت شهادت در صورت کشته‌شدن، برخوردار گردید و جنگ و ترور در راستای تحقق اهداف موهوم آن نیز مقدس از آب درآمد.

مقاومت ملی و اسلامی در افغانستان از باب تأکید بر ارزش کثرت‌گرایی تباری و سیاسی در سیاق ضرورت وحدت ملی و تمرکز بر اصل تساوی همه اقوام و ملیت‌ها در برخورداری از حق شهروندی و حق دخل و تصرف قانونمند در امور کشوری و لشکری افغانستان و ایمان قاطع به ناعادلانه‌بودن هرگونه برتری‌جویی، انحصارطلبی و تمامیت‌خواهی از جانب یک قوم و یا یک ملیت بخصوص در کشور، با فاشیزم قومی مبارزه کرد که عمدتاً با تطبیق مقوله‌ «وحدت ملی» منحیث یک ارزش در ساختار تشکیلاتی دستگاه اجرایی و مدیریتی مقاومت از طریق سهم‌دادن متناسب منسوبین همه اقوام و طیف‌های اجتماعی و سیاسی کشور در این ساختار دنبال شد و در سطح تبلیغات هم طوری که در جریان و جزئیات سفر تاریخی احمد شاه مسعود به اروپا به نمایش درآمد، با جدیت پی‌گیری می‌شد.

هسته تشکیلاتی و جبهاتی مقاومت با همه فشردگی‌اش در آن شرایط حساس، ویژگی‌های بینشی و گرایشی استوار بر اصل وحدت ملی و ارزش تمدنی پلورالیزم قومی و سیاسی را به خوبی تمثیل می‌کرد که در واقع رویکرد واکنشی مؤثری در برابر گرایشات فاشیستی گروه طالبان و شبکه وابستگان آن به شمار می‌رفت و تکمله خوبی برای مبارزات مسلحانه جریان مقاومت با طالبان را در همین سیاق تداعی می‌کرد. اگر مقاومت در هردو بعد فکری و مبارزاتی آن نمی‌بود، طالبان در راه تطبیق پروژه‌های کوتاه‌مدت و درازمدت فاشیستی خود که جزئیات آن هر از گاهی افشا می‌گردید و فشرده آن به نحوی در کتاب «دوهمه سقاوی» گنجانیده شده است، با مانعی برنمی‌خوردند و بلای سیاهی بر سر اقوام و ملیت‌های دیگر می‌آوردند که آوردند و واقعیت‌های جدیدی را بر محور آن در صحنه افغانستان خلق می‌کردند.

مبارزه با فاشیزم مذهبی که زاده قرائت رادیکالی و تروریستی از اسلام بود و در نماد سازمانی مشترک طالبان و القاعده در آن مرحله تبلور یافته بود، عنوان درشت و بزرگ خط سیر مبارزاتی مقاومت را تشکیل می‌داد.‌ مقاومت افغانستان همان گونه که در جبهات جنگی با لشکریان داخلی و خارجی فاشیزم مذهبی درگیر بود، در جبهه فکری و تیوریک نیز با آن به مبارزه می‌پرداخت. این مقاومت خود را فرزند اصیل اسلام می‌دانست که در طول دوره جهاد از اسلام در برابر تفریط دشمنان آشکار آن دفاع کرد و حالا هم خود را مکلف می‌دید تا از اسلام در مقابل افراط دشمنان دوست‌نمای‌ آن که با ارایه قرائتی فاشیستی از اسلام به موجودیت آن منحیث یک دین انسان‌ساز و جامعه‌پرور و خداجوی ضربه وارد می‌کردند، حمایت کند و نگذارد که با فاشیستی‌شدن اسلام، ملت افغانستان و همچنان جهان بشریت از مهم‌ترین منبع آرامش، صلح و دوستی محروم شوند و آیینی را که قرار است انسان و جامعه بشری را در تکامل‌یافته‌ترین مرحله از تاریخ و سرنوشتش رهبری کند، از دست دهند.

مهم‌ترین گزینه مقاومت در این بخش از مبارزات انسانی و اسلامی‌اش، پیش‌گیری راه اعتدال بود. مقاومت با الهام از روح اصیل اسلام و ره‌آورد تحولات تاریخی دامنه‌داری در افغانستان و جهان اسلام، به این نتیجه رسیده بود که اسلام همواره با دو حربه افراط و تفریط خورد و خمیر شده و ضربه‌ای را که از جانب دوستان جاهل و احمق خود تجربه می‌کند، به مراتب سنگین‌تر و کشنده‌تر از ضربات کوبنده‌ای است که از خارج بر پیکر آن وارد می‌شود.

افراط‌گرایی با طبیعت صلح‌آمیز و منطقی اسلام در تضاد بوده که سبب می‌شود تا این دین از جوهر و وظیفه اصلی خود در جهت نقش‌آفرینی برای حل بحران‌های کلان بشری فاصله گرفته و خود به یکی از منابع خطیر بحران برای انسان و جامعه بشری تبدیل شود. بناءً اسلام واقعی همان است که با افراط و تفریط سر سازگاری نداشته و طبیعت اصلی خود را در قرائت معتدل به نمایش می‌گذارد. اسلام معتدل به تعبیر احمد شاه مسعود، اسلامی است که «با آن می‌توان هم با خود زندگی کرد و هم با جهان». به این معنا که اسلام واقعی همان‌گونه که انسان را در مرتبه فردی به آشتی و صلح با درون خودش می‌رساند و در نهایت امر او را عنصر مثبت در جامعه بارمی‌آورد، در مرتبه گروهی و سازمانی هم مایه سازندگی و خدمت است. هر نهاد و یا تشکلی که به نام و بهانه اسلام ساخته می‌شود، لاجرم باید در ذات خود مثبت و سازنده بوده و در ایجاد و تقویت بسترهای همزیستی سالم با جهان و انسان‌های دیگر با تمام راهکارها و امکانات دستداشته مسالمت‌آمیز، سهم گیرد و بدین ترتیب خود را در جایگاه شریک مثبت زندگی و تاریخ بشریت قرار دهد. البته این خود رویکردی است که اسلام رادیکالی آن را برنمی‌تابد.

در فهم اعتدالی از اسلام که موتور محرک ساختمان ذهنی و تیوریک مقاومت را تشکیل می‌داد، مفاهیم و ارزش‌های ملی با مفاهیم و ارزش‌های اسلامی در تضاد و تناقض بسر نمی‌برند. این فهم در واقع مبتنی بر برداشت سلسله‌مراتبی از مفاهیم و ارزش‌ها است. به این معنا که مفاهیم و ارزش‌های ملی در چنین فهمی به رسمیت شناخته شده و در ردیف مفاهیم و ارزش‌های اسلامی قرار می‌گیرند. استواری ساختمان جامعه بر اساس تقسیم‌بندی‌های شعوب و قبایل در اندیشه قرآنی و ضرورت این تقسیم‌بندی در سیاق تعامل مبتنی بر تعارف منحیث رسم معمول زندگی، بر همین مطلب تأکید دارد. تا هر اندازه که قوام‌ها و چهارچوب‌های مشخص‌کننده شعوب و ملل به استحکام برسد، به همان پیمانه زندگی رونق می‌گیرد و سلامت و استواری خود را باز می‌یابد. اتفاقاً هر قدر که دانش و تجربه بشری پیشرفت می‌کند، حقیقت این امر آشکارتر می‌گردد که قوت هر نظام در قوت واحدهای آن نهفته است. حالا فرض را بر این بگذاریم که یک گروه به هیچ وجه قادر نیست تا ملت را بسازد و منافع آن را تأمین کند، پس چطور یارای آن را خواهد داشت که دم از ساختن امت بزند و ناکامی ساختن جامعه در مرتبه ملت را در ساختن آن در مرتبه امت جبیره کند. این خیالی خام بیش نیست که راه به جایی نخواهد برد.

البته با درک این که «ملت» مقدمه «امت» است، پاسداری از منافع ملی و مفاهیم و ارزش‌های مرتبط به آن در ذات خود مسئولیتی بزرگ پنداشته می‌شود که حتی در جنگ با مقدس‌های موهوم باید فراموش نشود و قدسیت آن تحت‌الشعاع هیچ قدسیت مشبوه دیگری قرار نگیرد. زیرا اصولاً تضاد و تناقضی میان مفاهیم و ارزش‌های ملی با مفاهیم و ارزش‌های اسلامی در کار نیست و یکی دیگری را نقض نه که تکمیل می‌کنند. از همین خاستگاه بود که جریان مقاومت در حساس‌ترین مرحله در افغانستان به پاسداری از هستی و منافع ملی و دفاع از مفاهیم و ارزش‌های ملی در برابر ایدیولوژی و لشکر طالبان و القاعده که به بهانه اسلام، کلیه ارزش‌های انسانی و مدنی و حتی جان و مال آدم‌ها را به استحاله ‌برده و تمام حرمت‌ها را ضرب حرمتی موهوم می‌کردند، همت گماشت.

بدین ترتیب، مرحله مقاومت در افغانستان با محتوا و رویکرد ملی و اسلامی مثبتش منحیث یک تجربه اصلاحی مهم، در واقع خط اتصال درشتی را با نخستین تجربه اصلاحی در افغانستان به ابتکار سید جمال‌الدین افغانی ترسیم می‌کند و در امتداد این خط طولانی از دل تجربه‌های اصلاحی دیگر می‌گذرد و بالاخره لب لباب همه آن مراحل اصلاحی را به صورت تکامل‌یافته‌ای در ظرف تجربتی خود می‌ریزد و تقدیم جامعه و تاریخ معاصر افغانستان می‌کند. خویشاوندی نزدیک تجربه مقاومت با تجربه نهضتی و اصلاحی سید جمال‌الدین افغانی در محتوا و رویکرد متوازن ملی و اسلامی آن،‌ در واقع شاخص اصلی این تجربه را تشکیل می‌دهد و در عین حال ظرفیت و اهلیت وسیع ملی و فراملی آن را به نمایش می‌گذارد که این به نوبه خود میزان نیازمندی عمیق افغانستان منحیث یک کشور مستقل اسلامی به الهام‌گیری از این تجربه در مسیر مبارزه مؤثر با بحران‌ها و پیشبرد موفق روند بازسازی و توسعه در مرحله کنونی و آینده را تداعی می‌کند.

مرحله مقاومت در افغانستان با ترور زودهنگام احمد شاه مسعود رهبر و رمز فکری و مبارزاتی مقاومت و در نتیجه تحولات بعدی آن که منجر به تهاجم نظامی ایالات متحده امریکا به افغانستان و سقوط رژیم طالبان و سپس روی‌کارآمدن مرحله جدید در این کشور گردید که اینک ما در آن بسر می‌بریم، به پایان رسید و بدین ترتیب فرصت کافی نیافت تا رسالت ملی و اسلامی خود را به وجه اکمل در صحنه عمل به اورنگ پیروزی بنشاند.

روی‌هم‌رفته، تجربه اصلاحی مقاومت در افغانستان در واقع یک تجربه دوبعدی بود، بعد معنوی و بعد مادی. این تجربه در بعد معنوی خود که کارزار ارزش‌ها و مفاهیم می‌باشد، یک تجربه موفق و پیروز به شمار می‌رود که توانست خط عریض انحراف در ارزش‌ها و مفاهیم ملی و اسلامی را تعدیل و تصحیح کند و بدین ترتیب پیوند جوهری و بنیادین خود را با تجربه نهضتی و اصلاحی سید جمال‌الدین افغانی به اثبات برساند و بر همین مبنا احیاگر خط تعادل و توازن مثبت در اندیشه و رویکرد ملی و اسلامی قرار گیرد و در مجموع به یک تجربه موفق و پیروز بدل شود.

اما این تجربه در بعد مادی و یا فیزیکی خود نتوانست حظ وافری از توفیق ببرد و به یک جنبش ملی مسلط و جاافتاده بدل شود که می‌بایست در همه حال به عنوان یک معادله جهت‌بخش در عمق قضایای کشور مطرح باشد. از این‌رو می‌توان تجربه مقاومت را در بعد مادی و فیزیکی آن یک تجربه ناتمام تلقی کرد که معلول عوامل و انگیزه‌های مختلفی بوده که به مهم‌ترین آن در ذیل اشاره می‌کنیم:

نخستین عامل این ناتمامی در عمر کوتاه این تجربه نهفته است. محدودیت عمری تجربه مقاومت که صرفاً چند سال معدود پس از سقوط دولت مجاهدین توسط طالبان الی ترور احمد شاه مسعود را احتوا نمود، در واقع فرصت کافی برای این تجربه نگذاشت تا به مراحل پختگی و تکامل برسد و چالش‌های فیزیکی بزرگ فراروی خود را مقهور سازد و بالاخره حضور گسترده خود را منحیث یک جریان مسلط در عرصه قضایا و تحولات کشور در استقامت‌های مختلف تثبیت کند. حجم چالش‌های مادی و فیزیکی فراروی این تجربه خیلی بزرگ‌تر از آن بود که مقابله با همه آنها به زمان بیش‌تر نیاز نداشته باشد و یا در محدوده عمری کوتاه به نتیجه برسد.

دومین علت آن به سیاق‌های مادی این تجربه برمی‌گردد که غالباً جنگی و محاربوی بود. سیاق جنگی تجربه مقاومت سبب شد تا جریان مقاومت به صورت تمام‌عیار وارد فاز نظامی خود گردد و نتیجتاً در محدوده ضوابط و معیارهای سنگین این فاز به حضور و بقای خود ادامه دهد و در همان سیاق در جهت تحقق اهداف و آرمان‌های خود فعالیت نماید. شک نیست که طبق اصول و قواعد مطرح در دانش نظامی، جریان مقاومت در طول محدوده عمری خود در مرحله دفاع فعال قرار داشت که دومین مرحله از چهار مرحله اصلی فعالیت نظامی محسوب می‌شود. می‌بایست این جریان از مرحله دفاع فعال به مرحله تعرض استراتیژیک و سپس به مرحله بسیج عمومی انتقال یابد و در آن مرحله به یک جریان فیزیکی مسلط تبدیل شود. اما از یک طرف، حوادث طوری آمد که جریان مقاومت در مرحله دفاع فعال خاتمه پیدا کند و از جانب دیگر، هر یک از این مراحل در ذات خود به زمان بیش‌تر و فرصت‌های مناسب و امکانات کافی ضرورت دارد که بدبختانه تجربه مقاومت از این شانس برخوردار نگردید و جای خود را به تحولات و انکشافات جدیدی از نوع دیگر داد که همه شاهد ادامه ماجرا هستیم.

دلیل سوم ناتمامی تجربه مقاومت در بعد فیزیکی را می‌توان به ماهیت و حجم هیولایی جبهه مخالف آن راجع ساخت که واقعاً خیلی وسیع و هولناک و متعددالاطراف بود. این جبهه از ماهیت ایدیولوژیک با تمام منابع مورالی شهادت‌طلبانه و مقدس‌مآبانه آن برخوردار بود و از لحاظ حجمی هم توسط تمام دستگاه‌ها، منابع مالی و واحدهای استخباراتی و نظامی مجهز یک و یا چند دولت تمام‌عیار خارجی برعلاوه نیروهای جنگی تازه‌نفس داخلی و کتله‌ عظیمی از عناصر عمدتاً فدایی و انتحاری وابسته به خطرناک‌ترین شبکه تروریستی جهان تقویت و پشتیبانی می‌شد. بدون شک مقابله با چنین جبهه‌ای واقعاً معجزه می‌طلبد و با هیچ مقیاس و منطقی از دست یک جریان فشرده ملی به حجم جریان مقاومت در افغانستان ساخته نیست. اما همه شاهد بودند که جریان مقاومت افغانستان تا آخر خط در برابر این جبهه سهمناک ایستاد و از داعیه و موجودیت ملی و اسلامی خود پاسداری نمود. بناءً ماهیت و حجم هیولایی جبهه مخالف در واقع سبب شد تا تجربه مقاومت حداقل نتواند حجم فیزیکی خود را به حد کافی توسعه دهد.

چهارمین انگیزه ناتمامی تجربه مقاومت به عامل قومی و زبانی برمی‌گردد که متأسفانه افغانستان به صورت عموم همواره از این نوع تعصبات منفی با انواع مختلف قومی، زبانی، مذهبی و حتی سمتی آن رنج برده است. این نوع تعصبات هرچند به صورت طبیعی در تمام مراحل و مقاطع تاریخی و در میان همه اقشار و اطیاف تباری و مذهبی مختلف در افغانستان وجود داشته، اما با ظهور و تسلط گروه طالبان از شکل طبیعی خود خارج و به مرحله فاجعه ملی در شکل فاشیزم قومی و زبانی صعود کرد و بالاخره به یک گفتمان مسلط و دغدغه جدی در بحبوحه قضایا و تحولات معاصر مرحله مقاومت تبدیل گردید. این در حالی بود که ابتکار و رهبری جریان مقاومت در صبغه غالب خود منتسب به یک طیف قومی معین در افغانستان دانسته می‌شد که نفس این صبغه و این انتساب با توجه به تعصبات و حساسیت‌های لجام‌گسیخته تباری و زبانی سبب شد تا از خاستگاه تضادهای قومی و زبانی نیز با تجربه مقاومت مبارزه صورت گیرد و با وجود آن که این جریان از لحاظ فکری و ساختاری توانسته بود ماهیت ملی خود را تثبیت و به تناسب و تعادل قومی و زبانی و مذهبی ارج بگذارد، اما به حکم همان صبغه غالب و انتساب قومی خود نتوانست حصار حساسیت‌ها را بشکند و برای قربانیان خواسته و ناخواسته تبعیض و تعصبات قومی، زبانی، مذهبی و غیره قابل تحمل باشد. این جا بود که جذابیت فراملیتی این تجربه تحت‌الشعاع قرار گرفت و برای آن اجازه داده نشد تا ساحه نفوذ خود را  گسترش بخشیده و به یک دسکورس مسلط ملی تبدیل شود و بالاخره تعهد ملی گسترده‌ای را به خود جلب کند.

پنجم این که تجربه مقاومت متأثر از همه این محدودیت‌های زمانی و چالش‌های محیطی نتوانست به یک تجربه سیستماتیک و به یک جریان ملی نهادمند تبدیل شود. این نقیصه سبب شد تا این تجربه همچنان وابسته به کاریزمای زعیم و مبتکر اصلی‌اش باقی بماند و با رحلت او مقومات وجودی و استمرار خود را از دست بدهد. اگر این تجربه از نظام مؤسسات برخوردار می‌بود، لزومی نداشت که با رفتن احمد شاه مسعود منحیث مبتکر و رهبر کاریزماتیک جریان مقاومت، این تجربه نیز یک‌جا با او برود و بعد از او نتواند به حضور و بقای مؤثر خود به عنوان یک تجربه ارزشمند ملی ادامه دهد. بناءً وابستگی شبه‌مطلق تجربه مقاومت به شخصیت و کاریزمای مسعود از عوامل عمده ناتمام‌ماندن این تجربه در بعد مادی و فیزیکی آن به شمار می‌رود.

ششمین عامل این ناتمامی البته همان عامل خارجی به مفهوم گسترده آن است که به صورت کلاسیک با هر نوع تجربه و جنبش ملی که به نفع ثبات در افغانستان تشخیص داده شود، مخالف است و به هر نحو ممکن از رشد و نهادینه‌شدن آن جلوگیری به عمل می‌آورد. مداخلات منطقوی در شکل تجاوزهای علنی دولتی و سازمانی در مرحله مقاومت و برضد مقاومت در افغانستان را همه شاهد بودیم. ذهنیت استراتیژیک قدرت‌های جهانی مخصوصاً ایالات متحده نیز در مجموع با جریان و تجربه مقاومت در افغانستان مخالف بود که تا آخرین مرحله کوچک‌ترین همسویی و حسن نظر از خود در برابر مقاومت نشان نداد و حاضر به تحمل و پذیرش آن نشد. گذشته از آن، مراودات پیدا و پنهان ایالات متحده با طالبان تا قبل از هم‌پیمانی این گروه با القاعده به همه مشهود بوده که از خاستگاه‌های اقتصادی و منفعتی پیش‌بینی‌شده در تبانی با منافع شبکه هم‌پیمانان آن مخصوصاً پاکستان، عربستان سعودی و امارات متحده عربی با جدیت دنبال می‌شد. این بدان معنا بود که بخش اعظم رویکردها و استراتیژی‌های منطقوی و بین‌المللی درست در نقطه مخالف تجربه و جریان مقاومت در افغانستان شکل گرفته و به نوبه خود عوامل ناتمامی آن را به ارمغان آورده بود.

 

نویسنده : عبدالاحد هادف

[email protected]

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها