وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
تکوین، روایتی از هجرت و بازگشت

سال ۱۳۷۲ در ایران برای مهاجرین افغانستان سال خاصی بود. سالی که یکباره از هویت قهرمانانه به هویتی جنگ افروزانه افتادند. سال بدی که جنگ های داخلی همه چیز را برای آنها تغییر داد.

دولت وقت ایران، برای اولین بار شدید ترین سخت گیری ها را نسبت به مهاجرین در پیش گرفته بود. من سالهای متوسطه مکتب( دبستان) بودم. وهمان سال اولین باری بود که از همکلاسی ها لقبی برای متفاوت بودن دریافت می کردم.

یکباره با تغییر سیاست دولت، موجی از افغان ستیزی در ایران در گرفت. در اتوبوس در تاکسی و خیابان، افغانها مردمی “دیگر” شده بودند. “دیگر” به همان معنایی که ژاک لاکان در باره همسایه به کار می برد. دیگری بد، دیگری ناخوشایند و خرابکار. آیینه ای برای فرافکندن انبوه بدی ها و در این آینه دیگری به تماشا گذاشتن.

مدرسه ما در محله ای در حاشیه شهر مشهد، پر بود از دانش آموزانی مثل من. دانش آموزانی که در یک فصل خاص ناگهان متفاوت شدند. برای اولین بار در جشنواره فرهنگی برگزیدگان مدارس، ما دیگر نماینده مدرسه مان نبودیم. بلکه ما، نماینده محل و جمعیت “دیگر” متفاوتمان بودیم.

ما بچه های این مدرسه حاشیه شهری در ادبیات و نقاشی و خط و مقاله نویسی و دیگر رشته های هنری و علمی جشنواره دانش آموزان استانی، نیم مطلق برگزیدگان را به خود اختصاص دادیم.

یکماه بعد ما به عنوان برگزیدگان استان خراسان، برای رقابت با دیگر استان ها به فستیوال ادبی رفتیم. از دیگر استان ها هم مثل ما چند “دیگر” متفاوت آمده بودند. همه ما نا خود آگاه نمایندگی استان دیگری را ساخته بودیم. به نام مهاجرین افغانی ساکن ایران.

روز اختتامیه شد و در اختتامیه یک نفر از میان گروهی که با مانشسته بود برای شعر خوانی دعوت شد. جوانی که از ما کمی بزرگتر بود با پیراهن چارخانه سیاه و سفید و عینک بزرگی بر چشم و لهجه تهرانی خیلی غلیظ برخاست. نام این جوان سید ضیا قاسمی بود. قاسمی این غزل را خواند.

در جنون کوچه های تقدیرم می روم چوب دار بر شانه

تیغ تاریخی پدر را هم می برم یادگار بر شانه

من همانم که شب، شب زخمی در دل شب شب زمستانی

نعش تاریخی برادر را می برم تا بهار بر شانه

و تا پایان این غزل زیبا شرح نمادین زندگی ضیا و همه افغانها بیان می شد. تصویر دیگری که در پس آن تصور دیگرانه وجود داشت. سید ضیا جایزه اول جشنواره را از آن خود کرد. ما ناخوداگاه گریستیم و ضیا با شکوه و متانت و بغض، رفت روی سن تا جایزه اش را از وزیر آموزش و پرورش ایران بگیرد.

از فردای آن روز، روزنامه ها در ایران مطالب زیادی در باره او نوشتند. بعضی ها برای او نوعی زندگینامه خیالی ساختند. مثل قصه ای که روزنامه آفرینش نوشته بود و قصه او را مثل قصه زال زر، ساخته بود. پسری که سالها پیش در سبدی در کابل یافت شد و هیچ کس او را نمی پذیرفت. حالا پذیرفتنی ترین چهره ادبیات جوان در ایران و افغانستان است.

ازین قصه ها بالا و پایین، درباره او زیاد شایع شد. اما واقعیت چیز دیگری بود. ضیا متولد شهری یا در حقیقت دره ای در ۱۰۰ کیلومتری کابل به نام بهسود بود. از بچگی به ایران آمده بود و کم کم یک بچه تهرانی شده بود. سر مویی هم لهجه افغانی نداشت. قیافه و لباس پوشیدنش هم نمی خورد. اما افغانی بود.

این عنوان اول شدن، برای او بارها تکرار شد. فستیوال دانش آموزان و بعد فستیوال دانشجویان و بعد فستیوال ها و کنگره های فراوانی بود که او را بیش از بیش مشهور ساختند.

ضیا قاسمی در تهران دفتری ساخت که شاعران و نویسندگان مهاجر افغان در آن جمع شوند و پیشرفت کنند. انجمن بچه های افغان، اسمی بود که در تهران برایش گذاشته بودند و اما جمعیت آن بیشتر از افغان ها ایرانی ها بودند.

انجمن سید ضیا زمانی یکی از بهترین انجمن ها بود. شاعران ایران که معمولا با خطوط سیاسی و دولتی و غیر دولتی از هم جدا بودند و به محافل هم نمی رفتند. اینجا تنها جایی بود که همدیگر را می دیدند. نوعی افغانستان کوچک در دل تهران.

بعدا از دل این دفتر، چاپ چندین مجموعه شعر و چندین شماره یک مجله با نام فرخار و چند سری کنگره ادبی هم بیرون آمد.

این بود که بعد از سالها وقتی ضیا تصمیم گرفت کلا ایران را ترک کند. نوعی خبر مهم فرهنگی شد.بی بی سی کوچ او از ایران به افغانستان را گزارش کرد. بعضی از روزنامه های تهران برای او ستون خداحافظی گذاشتند و جای او برای مدام در تهران خالی ماند.

افغانستان مثالی ضیا، خیلی برایش مثالی نبود. آوارگی و بی کسی و آنچه که به هر حال هست. ذوق ضیا و حال شگفتش برای زندگی رنگ باخت.

سید ضیا همه این ماجرا را به تازگی در منظومه ای خواندنی با نام “تکوین” چاپ کرده است.

ماجرای روایت تکوین با توصیف اتاقی شبیه به اتاق احضار ارواح یا جن گیری شروع می شود.

پنجره ها را بستند

پرده ها را آویختند

شمعی روشن کردند

وپیاله ای را وارونه بر میز نهادند

جن گیری یا تسخیر اجنه، شایع ترین اعتقادات در افغانستان است. گفتگو با موجودات دیده نشدنی که زمان خطی را در نوردیده اند. موجوداتی که بر اساس این اعتقاد گره در بخت و تخت افغان ها می افکنند ومی گشایند.

استفاده از جن گیری به عنوان فرمی ادبی شگردی تازه است. نوعی افغانی کردن فرم و این به لحن معمولا خطی سید ضیا در شعر هایش،نوعی وضعیت پارادوکس ایجاد می کند. یعنی خطی کردن روایتی که ذاتا متشتت است.

سکوت می وزد

کشتی هایی که بارشان شراب است و بوسه

از بندر های مه به راه می افتند

برای کشف جزیره ای که شب خلق کرده است

و بعد جن مورد بحث به سخن می آید. با چشم اندازی هیچکاکی در آخر فیلم پرندگان یا صحنه که قهرمان فیلم روانی دارد از پله های برج بالا می رود.

این جن در چنین چشم انداز خداگونه از پله های سرگذشت شاعر بالا می رود.تا روایت غریب خودش را از زندگی او بیان کند. جن موکلی که به حسابی برای هر آدمی نظیره ای و همزادی دارد وهمان است که در درون وی “تعلیم شعرش” می کند. بعد این جن زندگی او را از وقت تولد تا گذشتن از تفتگی شهر تفتان و رسیدن به ایران و زندگی در ایران والی آخر با لحنی دیگر قصه می کند.

هستی سمفونی شگفتی دارد

تمام اتفاق ها

اشیا

رنگ ها و بوها

هم نوازی خود آگاه هستی اند

هیچ برگی به تصادف از شاخه ای نمی افتد

هیچ پرنده ای،بی پیغامی

بربامی نمی نشیند

واینگونه شاعر به نوعی گفتگوی درونی می رسد.نوعی تعبیر یا تفسیر حرف های ای چینگ وار جن، که با آن می تواند زندگی اش را بخش بندی کند و معنا بدهد. به این ترتیب خود او هم با روایت خودش وارد می شود:

لباس های محلی مان را عوض کردیم

لهجه های مان را

نشانه های سفر را از خود زدودیم

در صف های نان چشم هایمان را

در جیب ها پنهان کردیم

تا گریخته باشیم از هویتی که بی هویتی به ما می داد

وبالاخره آخرین راوی این ماجرا نوعی گروه همخوانان است. با ضمیر ما،گویی مثلا ناخودآگاه جمعی ملتی به حرف آمده باشد. یا شاعردر موضعی جمعی داخل شده باشد.تا عین قصه را با روایتی بزرکتر نیز بشنواند.

ما گرفتار زمانیم

نه برگ های منظم تقویم ها

نه صفحات مدرج ساعت ها

هیچ کدام

ما را بر زمان مسلط نکرده است

ما محصور مکانیم

وتنها فضایی به اندازه حجم اندام ما

ازماست

و در این زوایای چهارگانه روایت، سعی شده اضلاع مختلف زندگی سالهای گذشته افغان ها گفته شود. نوعی باز خوانی حافظه تاریخی گذشته که امروزه رایج ترین دغدغه نویسندگان افغانستان است.

تقریبا روایت بیشتر شعر ها و داستان های این ایام شاعران و نویسندگان افغانستان را، همین موضوع شکل می دهد. پرداختن به وطن و سرگذشت این وطن و این که چرا و چگونه و چقدر این وطن برای ما مهم است.

آقایان!

وطن کلمه ای است با سه حرف

که تمام رویاها را

تمام حروف و کلمات را

چون باغی ازپرندگان شگفت

به ما بخشیده است

آقایان!

آب را لبانی می فهمد

که عطش را نوشیده باشد

وطن را

کسی که غربت را منزل به منزل

برپشت کشیده باشد.

سیدرضا محمدی

منبع: بی بی سی

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها