به نظر میرسد که نویسنده سعی داشته متکی به چشمدیدها، خاطرهها و وقایع تاریخی آن روزگار، رمانی بنویسد. اما کتاب، رمان نشده است .
افغانستان سرزمین حکایتهاست، حکایتهایی که جبرتاریخ هیچگاه مجال بروز به آنها نداده و انگار دستی این خاطرات را در جمجمه انسان این سرزمین خفه کرده است.
روزگاری سپری شده و اکنون عقدههای سرکوفته ناشی از این حکایتها، ما را از هم دور میکند؛ بی آنکه دور آتشی جمع شده و حکایتی کرده باشیم.
“دختر وزیر” یکی از این حکایتهاست. کتابی نزدیک به سیصد صفحه، ریزهروایتی از یک نسلکشی.
حکایت کتاب و نویسنده
در اواخر سده نوزدهم دکتر لیلیاس همیلتون به افغانستان میآید. او پزشک دربار عبدالرحمن خان است. آنگونه که از مقدمه نویسنده پیداست او برای ماموریت مشخصی به افغانستان فرستاده شده و ترجیح میدهد راز این ماموریت به دست فراموشی سپرده شود.
دختر وزیر، چشم دیدهای نویسنده، از روزگار اقامتش در کابل است که به تشویق دوستان خود، آن را نوشته است.
اما، گلحسیناحمدی، مترجم، روایت جالبتری از سرنوشت این کتاب به دست میدهد. آقای احمدی در سال ۱۹۹۹ در حاشیۀ نشستی در ژاپن با یک استاد سویسی به نام پاول بخارر، ملاقات میکند. بخارر از وجود چنین کتابی در کتابخانه شخصیاش خبر میدهد.
سه سال پس از آن، دختر وزیر به وسیله حاجی محمد محقق رهبر حزب وحدت مردم افغانستان و از نمایندگان مجلس، به کابل منتقل میشود و حدودا ده سال بعد، این کتاب ترجمه شده و از سوی انتشارات راه فردا منتشر میشود.
به نظر میرسد که نویسنده سعی داشته متکی به چشمدیدها، خاطرهها و وقایع تاریخی آن روزگار، رمانی بنویسد. اما کتاب، رمان نشده است. بلکه چیزی معلق میان همه اینها به دست آمده است.
ساختار، شخصیتسازی، صحنهپردازیها در کتاب دختر وزیر، حتی به مقیاس رمانهای درجه سوم کلاسیک، ناقص و ضعیف مینماید.
برخی از توصیفهایی را که نویسنده سعی داشته برای جذابیت بیشتر در داستان بگنجاند، آویزان نثر است و به ذوق خواننده میزند. شاید بهتر بود که این کتاب در قالب یک خاطره و یا سفرنامه نوشته میشد که چنین نیست، اما حسن کار در این است که نویسنده بر نواقص خود آگاهی داشته و خواننده را به خوانش یک اثر ادبی دعوت نکرده است.
“خواننده از همان آغاز در مییابد که این کتاب پیش از هر چیزی، اهمیت تاریخی و جامعهشناختی دارد و از این رهگذر، دختر وزیر برای کشوری که تاریخ رسمی آن مورد توافق نیست و تاریخ غیر رسمیاش شفاهی و نامکتوب است؛ ارزش مکث بیشتری دارد.”
در صفحات نخست نویسنده چنین توضیح داده است: “اتفاقاتی را که نوشتهام، یا خود از نزدیک شاهد آن بودهام و یا این که از اشخاصی شنیدهام که آنها را از نزدیک میشناختم. گلبیگم و حکیم، وقایع زیادی را برایم تعریف کردهاند. اما بسیاری از وقایع از مقابل چشمانم گذشته است. در حقیقت فقط بعضی از وقایع، سالها قبل از آن که من به کابل بروم، اتفاق افتاده بودند و من آنها را پرداخت و ویرایش نموده و به تصویر کشیدهام.”
خواننده از همان آغاز در مییابد که این کتاب پیش از هر چیزی، اهمیت تاریخی و جامعهشناختی دارد و از این رهگذر، دختر وزیر برای کشوری که تاریخ رسمی آن مورد توافق نیست و تاریخ غیر رسمیاش شفاهی و نامکتوب است؛ ارزش مکث بیشتری دارد.
‘دختر وزیر’ برشی از افغانستان اواخر سدۀ نوزدهم است. عبدالرحمن خان پادشاه آن زمان افغانستان به دلیل الحاق کردن هزارهها به حکومت مرکزی و اطاعت آنها از کابل، به مناطق هزاره نشین حمله میکند.
ده و دیار هزارهها ویران میشوند، امیر کابل خانهای را برپا نمیگذارد. مال و مواشی آنان به خزانه حکومت سپرده میشوند. از مردان شماری کشته شده و شماری دیگر به کوهها متواری می شوند. عده ای از زنان و کودکان که به دست سربازان امیر اسیر شده اند، به بازار بردهفروشان منتقل میشوند.
با خواندن کتاب دختر وزیر، خواننده با تاریخ نانوشته ای بر میخورد که هنوز هم تلاش بر کتمان آن وجود دارد. تاریخی که شاهد نسلکشی و تاراج است. بیتردید که متن این کتاب، کمک زیادی برای شناخت گذشتۀ نه چندان دور این سرزمین خواهد کرد اما به باور من سه نکتۀ مهم در دختر وزیر، از آن جایی قابل درنگ است که بسیاری از حقایق امروز ما را میسازند و نیاز به بررسی درنگ و تامل جدی دارند.
افغان و افغانستان
در افغانستان امروز شماری بر این عقیده اند که نام “افغانستان” در کنار برخی از عوامل اختلافات قومی، یکی از عمدهترین عوامل تفرقه و جدال تاریخی در افغانستان بوده و باعث پایداری تنشهای قومی در این کشور شده است.
و عده دیگر هم به این نظر اند که نام ” افغانستان” محور وفاق ملی است و سبب وحدت میان اقوام این سرزمین شده است.
برخلاف تاریخهای رسمی و طرفداران نام افغانستان و هویت افغانی، دکتر لیلیان همیلتون نویسنده کتاب نشان می دهد که حتی در زمان عبدالرحمن کلمه “افغان” به همه ساکنان این کشور اطلاق نمی شد. او در مقدمۀ این کتاب مینویسد: “جالبترین اتفاقات زندهگی من در آنجا از منابعی سرچشمه میگیرد که اصلیت افغان ندارد.”
“کارل گوستاو یونگ، از دینی که جنبه ماورالطبیعی خود را پشت صحنه میکشد و از آن به عنوان پشتوانۀ امور اینجهانی سود میجوید، به عنوان یک امر تقلیلیافته یاد میکند و ترجیح میدهد چنین دینی را “کیش” بنامد. بیتردید که چنین تقلیلیافتهگی دینی و برداشت مادیگرایانه از آن، در تاریخ و فرهنگ طولانی مردم این حوزه دیده میشود و در سرزمین ما نیز از روزگار عبدالرحمانخان تا عصر طالبان که قرائت خاصی از اسلام داشتند، جز خوانش خشک مادیگرایانه چیزی دیگری نداشتهاند.”
ذکر این نکته مینمایاند که بریتانیاییهای روزگار عبدالرحمن خان نیز از کلمۀ «افغان» تنها تصور نام قوم مشخصی را داشتند، نه همه اقوام این کشور.
در متن اصلی این کتاب، آنجا که گفتوگوهایی میان نماینده هزارهها و نماینده حکومت ترتیب داده شدهاست، کلمه “افغان” برای پشتون” و کلمه “هزاره” برای “هزاره” بدون این که تذکری به نام شخصیتهای حقیقی رفته باشد، یاد میشود.
همچنان در بخشهای دیگری از کتاب از واژۀ افغان بیآن که مراد از همه اقوام ساکن در افغانستان باشد، یاد شدهاست. اطلاق واژه افغان از سوی شخصیتهای هزاره بر قوم مشخصی در طول این روایت، ما را به این نتیجه میرساند که نه تنها غیرافغانستانیها بلکه سایر اقوام ساکن در این سرزمین، از کاربرد واژه افغان به معنای پشتون، مقصود دیگری نداشتهاند، چنانکه امروز هم در میان مردم عادی این واژه، پیش از این که یک هویت همهگانی باشد، نام یک قوم است.
ملا و اسلحۀ دین
کارل گوستاو یونگ، از دینی که جنبه ماورالطبیعی خود را پشت صحنه میکشد و از آن به عنوان پشتوانۀ امور این جهانی سود میجوید، به عنوان یک امر تقلیلیافته یاد میکند و ترجیح میدهد چنین دینی را “کیش” بنامد. بیتردید که چنین تقلیلیافتهگی دینی و برداشت مادیگرایانه از آن، در تاریخ و فرهنگ طولانی مردم این حوزه دیده میشود و در سرزمین ما نیز از روزگار عبدالرحمنخان تا عصر طالبان که قرائت خاصی از اسلام داشتند، جز خوانش خشک مادیگرایانه چیزی دیگری نداشتهاند.
گویی ملاها؛ این ناظمان امور دین در هر دورهیی از تاریخ این سرزمین، به جز از تقلیلدهی جنبه عرفانی دین، کاری را بلد نبودهاند و یا از آنجایی که تنظیم امور مادی با کارابزار دین، ضامن حیات اجتماعیشان بوده، چنین رویکردی را بر هر چیز دیگری ترجیح دادهاند. بیگمان که چنین تلقی بیرویه، اکنون زمینۀ ابزارشوندهگی بسیاری را در اختیار مدعیان دین قرار داده است.
‘دختر وزیر’ وجود چنین کارابزاری را در صدسال پیش از امروز، تایید میکند و سیمای گذشتۀ آن را طوری به دست میدهد که انگار هیچ ضربی در نبض جامعۀ افغانستان از آغاز تا اکنون وجود نداشته است.
در بخشی ازکتاب در گفتوگویی که ملای محل با یکی از سران قومی هزاره دربارۀ همدستی امیر با انگلیسها دارد، راهچاره و در امان ماندن از حملۀ عبدالرحمن خان را چنین میسنجد: “با شعلهور ساختن تعصب مذهبی همه چیز ترتیب داده خواهد شد، من ثابت خواهم کرد که متحدین آنها نه مسلمان بلکه مسیحی میباشند. از این خاطر، اتباع خودش از او حمایت نخواهد کرد و محافظان خودش نیز مخالف او خواهند شد.”
– این رهبر قومی پاسخ میدهد که: ” او قرآن را میداند. او بر تو پیروز خواهد شد. من شنیدهام که او اتحادش با کافران را هم توجیه کرده میگوید: آنها مردمان نیکوکارند و کسانی هستند که به آنها کتاب فرستاده شده است.”
قبل بر این، ملا به رئیس دهکده گفته بود که او سلاح بُرندهتر از سلاح امیر، در اختیار دارد. او مردم را از اتحاد ناپاک امیر و کافرها خبر کرده است و فقط منتظر فرصت است تا جهاد را علیه آنها اعلام کند.
این جملهها، به خوبی شیوۀ سنتی کارکرد اقتدار دینی در افغانستان را نشان میدهند و به حکم تاریخ، جز این نبوده است.
بومی و غیربومی
زمانی که طالبان بر بخشهای زیادی از افغانستان مسلط بودند، ما بچههای چهارده پانزده ساله، از قول طالبان، از زبان بزرگترها این جملهها را میشنیدیم: تاجیکها بروند به تاجیکستان، هزارهها به ایران، ازبیکها به ازبیکستان و…
آنگونه که این جملهها باری از وقایع تاریخی را بر دوش میکشند و نشان میدهند که چنین باوری به همین سادهگی در میان مردم به وجود نیامده، بلکه پس از فعل و انفعالات بسیار، نقلی شده است.
اگر از عوامل بیرونی و مذهبی طالبان بگذریم، بیگمان که نگرش قومگرایانه آنان، معلول تاریخ و اجتماع همین کشور است. طالبان به نیت ساختن یک ایدئولوژی دیگر، زمانی قومگرایی را با مذهب درآمیختند؛ چیزی که پیش از آن نیز بارها در تاریخ افغانستان دیده شده و در کتاب دختر وزیر نیز بازتاب یافته است.
کودتاگران هفت ثور و مجاهدین سر به کف نیز هر کدام به سهم خود و باز هرکدام به طریقی، برای برتریجوییهای قومی، گورستانها را از اجساد انسانها انباشته کردند. حتی پس از طالبان، جناحبندیهای سیاسی امروز نیز به این حقیقت مهر تایید میگذارد و تقسیم بندی قدرت براساس قومیت در ‘بن’ و ادامه آن تاکنون بارزترین مثال از چنین رویکردی است.
و با اندکی تامل می توان پی برد که افغانستان پس از صد سال هنوز راهی را به جلو نپیموده است و هنوز گرفتار دام هایی است که صدسال قبل نیز بود.
نویسنده : کاوه جبران
منبع: سایت فارسی BBC