وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
رابطه پندار، کردار و گفتار مولانا

به مناسبت هشتم میزان روز گرامی داشت حضرت جلال الدین محمد بلخی /
عرفان در طول تاریخ خود همواره راهی هموار بوده برای رسیدن به علو انسانیت که نمونه های بارز این قضیه را در طول تاریخ می بینیم.

کسانی که در این مسیر با وارستگی تمام گام زده اند و واقعا دل را از علایق و مظاهر مادی کنده اند و این اسلوب را وسیله ای برای رسیدن به امیال و نفسانیات قرار نداده اند زیاد اند. شاید به مراتب بیشتر از نام هایی که توانسته پیامبر تاریخ به دست ما برساند. عده ای از این وارسته گان و فرهیخته گان شاعرانی چیره دست نیز بوده اند که البته شعر را وسیله ای برای بیان حرف های بزرگ شان قرار داده بودند و جذبه این مشاهدات را به وضوح و روشنی در آثار به جا مانده از آن ها می بینیم.
هر مخاطب صاحب ذوقی وقتی در تاریخ ادبیات پارسی با نام هایی مانند ابوسعید ابوالخیر، سنائی، عطار، مولانا و دیگرانی از این دست مواجه می شود عظمت این بزرگمردان او را وا می دارد تا با تواضع و فروتنی در کنار نام آن ها تامل کند و حد اقل اظهار احترامی به این همه شکوه و عظمت بنماید.
در بین همه این چهره ها باز با نام هایی ویژه تر روبرو می شویم که مولانا جلال الدین محمد بلخی ویژه ترین این نام هاست ابر مردی که بعد از گذشت صدها سال هنوز خورشیدی فروزنده در آسمان اندیشه و ادبیات ماست و دنیا را نیز در نوردیده است. در مورد این چهره تابنده تاریخ بسیار گفته اند و نوشته اند و هر کسی که سری به این بحر عظیم و مواج زده است با خوشحالی و اندوه بازگشته خوشحالی از این سبب که در دانه اي در مشت داشته و اندوه از این جهت که در مقابل این بی کرانگی خود را خاشاکی بیش نیافته است.
در این جستار این قلم ناتوان نیز جسارت كرده و به تکاپو شده تا داشت و برداشت هایی را در زمینه رابطه پندار و گفتار مولانا ارائه کند.
مثنوی معنوی مولانا به باور عده ای بزرگترین اثر عرفانی تاریخ بشریت است. اما آن چه کوتاه درباره عرفان می توان گفت این است که بحر بی کرانه اش سر شار از انسانیت است. کوثری است که پلیدی ها و زشتی ها را از روح و روان می زداید و به قدر همت هر کس حتما دردانه ای دارد.
چهارده قرن از ظهور اسلام می گذرد و در طول این تاریخ پر فراز و نشیب برداشت های زیادی از آموزه های این دین وجود داشته. بر آموزه های آن تفاسیر زیادی نوشته شده است، احدایث رسولش به گونه های مختلف مورد دقت و دقت قرار گرفته است و رفتار و کردار بزرگان این دین به گونه های مختلفی مکتوب شده است و همه این ها شمایلی از اسلام را در طول تاریخ ترسیم کرده است.
در این بین عده ای درست رفته اند و به مقصد رسیده اند یعنی قله های رفیع انسانیت را فتح کردند و برای رهروان بعد از خود به عنوان هادی و راهنما پرچمی بر فراز این قله ها افراشتند. عده ای هم با کج فهمی هایی که ناشی از طبع سقیم است در چاه های انحطاط فرو افتادند و عبرت هم روزگاران و تاریخ شدند.
آنچه عرفای ما در طول تاریخ از اسلام ارائه کردند همواره نیازهایی بوده که کاستی آن ها در جامعه، چهره ای زرد و رنجور را به آن بخشیده است و از بحر مواج و خروشنده عرفان هر کس همت دریا داشته و خطر دریا کرده است سرخ رو بازگشته.
مولانا جلاالدین محمد بلخی در دریای این دریای بی کرانه ملاحی بود بی باک که قسمتی از دست آوردهایش را از این بی کرانه دریا از آغاز دهه شصت عمرش در ظرفی به نام مثنوی معنوی ریخت تا بعد از او نیز دیگران بتوانند از آن استفاده کنند.
در این که مولانا جلاالدین محمد بلخی یکی از بزرگترین دانشمندان ما بود و هست شکی نیست. به همین اساس خود ارزش کارش را نیز به خوبی می دانست و دیگران نیز مگر می توانستند و می توانند این همه شکوه را انکار کنند؟ تا حدی که شاعری در بیتی مثنوی او را این گونه تعریف می کند:

مثنوی معنوی مولوی
هست قران در زبان پهلوی

و یا در مقدمه مثنوی که به زبان عربی و به قلم خود مولاناست آمده است: «هذا كتابً المثنوي، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدين»”
تفسیری به این شایستگی از قران برای فارسی زبانان مسلمان مسلما که ارزش فراوانی دارد. از سوی دیگر با توجه به ریشه های عمیق شعر و ادبیات در جوامع پارسی زبان می تواند تاثیری شگرف نیز بر آن ها بگذارد. حالا دور از تمام تعریف ها و توصیف هایی که پیرامون این اثر ارزشمند وجود دارد از همین نکته می توان به خوبی به اهمیت این کتاب شریف پی برد.
و اما درباره زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی چیزهای زیادی شنیده ایم از سفر پدرش به قونیه گرفته تا دیدار مولانا با شمس، دگرگون شدن زندگیش، غیبت شمس، رابطه اش با حسام الدین چلبی و به توصیه او سرایش مثنوی و پایان زندگی مادی مولانا. اما این زندگی آیا در واقع با آثار مولانا و به خصوص مثنوی معنوی رابطه ای داشت و یا سیر افکار مولانا چیزی مجزا و منحصر از زندگی اش بود؟
پاسخ به این سوال را با نظری کوتاه انداختن به زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی و سیری گذرا در آثارش می توانیم به روشنایی دریابیم.
افکار مولانا در کنش ها و واکنش های جسمانی او نیز به شدت وجود داشت. مولانا پیش از آشنایی با شمس شیخی با وقار و زاهدی سجاده نشین بود احترام مولانا را تاریخ گواهی می دهد که مریدان فراوان داشت و مجلس وعظ به پا می نمود و مردم را ارشاد می فرمود همه به او احترام می نهادند و نظراتش را گرامی داشتند اما دیدارش با شمس ناگهان او را منقلب کرد طوری که خود او نیز اشاره به این موضوع دارد.

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچۀ کودکان کویم کردی

درباره اولین ملاقات شمس و مولانا حکایت جالبی به جا مانده است که بی لطف نیست در این جا بیاید.
به نقل از دانشنامه آزاد ویکیپیدی:
” روزی مولوی با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت ناگهان عابری نا شناس از میان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: «صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟»
مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد(ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
اما درویش تاجرنما که با این سخن نشده بود بانگ برداشت: «پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی) به زبان راند؟» مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: «با یزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد». مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد وبدل شد بیگانگی آن ها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده‌ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می‌توانی رسید؟”

این نگاهی بود که زندگی مولانا را تغییر داد و از او درویش آشفته احوالی ساخت که بعد از غروب شمس بر مولانا روز و شب را به سماع سپری می کرد اما اندک اندک مولانای شوریده احوال شمس را در خود یافت و مولانایی دیگر متولد شد.
تمام این آشفتگی ها و افت و خیزها را در زبان مثنوی معنوی و به خصوص دیوان شمس مولانا می بینیم جنون عارفانه ی مولانا به شدت در رگ رگ ابیاتش جریان دارد وقتی در دیوان شمس روز شب را نمی گذارد که روز و شب باشد، وقتی که تا قیامت روزه دار می شود، وقتی که سر از پای معشوق بر نمی دارد، وقتی که جان و دل را می سپارد و وقتی که روز و شب را می شمارد روز شب.

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

در حقیقت دیوان شمس دیوان جنون مندی های مولاناست. جاییست که خودش را از بند زمین و زمان رها می کند. زمین و زمان را به بند می کشد. می پرد بلند می پرد و شمس را به آغوش می کشد.
اما در مثنوی معنوی با وصف این که همین جنون مستانه باز هم به گونه ای پوشیده تر جریان دارد اما با مولانایی فاضل روبروییم، مولانایی که فلسفه می داند، مولانایی که از اخلاقیات صحبت می کند، مولانایی که درس دین می دهد، مولانایی که به اجتماع توجه دارد و مولانایی که حکایت می کند و شکایت. در حقیقت جلالِ جلال الدین را در حکایت ها و شکایت های مثنوی می بینیم و هنر نمایی، جنون و عشق آتشین او را در دیوان کبیر شمس.
مثنوی معنوی مولانا قسمتی از زندگی او، آگاهی های او و دریافت های او، بر اثر تجربه های او، کمایی های او و ریاضت های اوست و نمی توان آن را چیزی جدا از شخصیت مولانا پنداشت به این معنی که مولانا نه در مثنوی و نه در دیوان شمس ظاهر فریبی نکرده، دروغ نگفته و چیزی را که به آن معتقد نبوده بر زبان نیاورده است. مگر نه این که آوازی که از دل بر می خیزد بر دل می نشیند و آیا کلام مولانا بر دل نمی شنید؟

بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله‌ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

کدام قلب پاک و مصفا است که این کلام بر آن ننشیند و کدام گوش شنواست که بعد از شنیدن اولین بیت این کلام متمایل به سمت دیگری شود.
مهم ترین چیزی که از مولانا می دانیم این بوده است که او عاشقی دلباخته بوده و در اولین بیت مثنوی شکایت از جدایی را می بینیم که روح این مسئله را در اکثر حکایت های مثنوی می توانیم دنبال کنیم و هر جا که مولانا مجالی یافته این مبحث زیبا و گسترده را باز کرده است. تا جایی که به قول استاد فروزانفر گاهی مخاطب اصل موضوع را نیز فراموش می کند و به دنبال حرف های این گونه مولانا به راه می افتد.
و اما این که مولانا دانشمندی توانا نیز بود که همه علوم و معارف زمان را به خوبی می دانست نیز امری غیر قابل انکار است استاد بدیع الزمان فروزان فر در مقدمه کتاب شرح مثنوی شریف در این باره این گونه نگاشته است: “تکرار نظر و مطالعه به اثبات رسانید که مولانا بر همه علوم و معارف که در روزگار وی معمول بوده احاطه داشته و به نیروی فکرت دوربین و پرده شکاف از آن همه گذر کرده و تا مقداری نه اندک بسوی زمان حاضر پیش آمده و در بعضی مسائل آن سو تر هم رفته است.”
این مسئله را نیز به وضوح می توانیم در مثنوی سراغ بگیریم. وقتی مولانا از فلسفه حرف می زند وقتی پای عرفان را به میان می آورد وقتی درس اخلاق می دهد و و و… همواره می بینیم با استادی توانا و چیره دست روبروییم.
و اما مهم ترین مسئله ای که هم در آثار مولانا دیده می شود و هم در زندگی او وجود داشته دید گسترده و عمیق این بزرگ مرد است که البته از خصوصیات عرفان نیز به شمار می رود. در مولانا محدود بینی عده ای از زهاد و متشرعین خشک مغز را نمی توانیم سراغ بگیریم. او در دوران حیات حتی با پیروان دیگر مذاهب طوری زندگی می کند که در روز مرگش به گواه تاریخ مسلمان، گبر، مسیحی و یهودی با هم پایه تابوتش را به شانه می گیرند. و این نشان از روح بلند و دید گسترده مولانای ما دارد.
او با قطعی انگاری چندان موافق نیست و به همین نسبت است که در آثارش با ابیاتی از این دست نیز بر می خوریم.

پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان

مولانا از همه این ها مهم تر انسان را هستنده ای آزاد قبول داشت و این روحیه آزادگی همان طور که در زندگی بر مبنای آن زیست و حتی تن به اسارت خویشتن خویش هم نداد در آثارش نیز به شدت وجود دارد که برای اثبات این ادعا نیز می توانید به داستان جبر و اختیار در دفتر پنجم مثنوی مراجعه کنید.
در یک کلیت آن چه تا این جا گفته آمد نگاهی بسیار سطحی و گذرا بود بر رابطه مولانا با مثنوی و نشان دادن این که با مقایسه زندگی مولانا و اندکی از آثار او اثبات این مسئله که آثار مولانا حقیقت مولانا است و آثار این بزرگ مرد چیزی جدا از خود او نبوده است کار چندان مشکلی نیست.

روح الامين اميني

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها