جهان در نیمه دوم قرن بیستم شاهد دو تحول عمده و بزرگ در سطح نظام سیاسی بینالمللی بود: یکی مرحله دوقطبیبودن این نظام که اتحاد جماهیر شوروی سابق در رأس بلوک کمونیستی شرق و ایالات متحده امریکا در رأس بلوک کاپیتالیستی غرب، سازندگان این دو قطب عمدتاً متضاد بودند. مرحله بعدی، مرحله یکقطبیشدن نظام جهانی بود که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق و تبارز ایالات متحده به عنوان یگانه قدرت بزرگ جهان به منصه ظهور پیوست که تا همین اکنون ادامه دارد. در این مرحله بود که وضعیت نوینی بر جهان حاکم شد که از برجستهترین ابعاد آن، قرارگرفتن ایالات متحده در جایگاه قدرت پیشتاز جهان و تکقطبیشدن کل نظام جهانی بوده است.
در مرحله دوقطبیبودن جهان که از سال 1945 الی سال 1991م ادامه یافت، هردو قطب عمدتاً متضاد در طول خط سیاستها و تحولات جهانی باهم در تنش و رقابت قرار داشتند و از این جا بوده که این مرحله در کل به نام مرحله جنگ سرد یاد میشود. عنصر توازن در مرحله دوقطبیبودن جهان در واقع یک ظرفیت بالقوه خوب نسبت به کشورهای کوچک و متوسط محسوب میشد که میتوانستند از حاشیه آزادی و تحرک نسبتاً فراخی در عرصه بینالمللی برخوردار باشند. چون رقابت دو قطب بزرگ در طبیعت و پیامدهای خود این حاشیه مانور را برای کشورهای سومی ایجاد کرده بود و کشورهایی که از اراده و درایت کافی برخوردار بودند، از این فرصت و از این ظرفیت به نفع بازسازی و تقویه جایگاه خود در عرصه ملی و بینالمللی استفاده به عمل آوردند.
افغانستان با وجود اهمیت فوقالعاده استراتیژیک با دارابودن موقعیت ممتاز جغرافیایی و ژیوپولتیک و غیره نتوانست از فرصت مساعد دوقطبیبودن نظام سیاسی جهان و توازن برخاسته از آن به نفع خود استفاده کند و در اثر ضعف درونی و فقدان اهلیت تبارز منحیث یک کشور باثبات و نقشآفرین در عرصه تحولات منطقه و جهان، بیشتر حیثیت یک «دولت ناکام» و ورشکسته را به خود گرفت که به آسانی میشد آن را شکار کرد و به سادگی طعمه خود ساخت. این جا بود که اتحاد شوروی سابق به حکم نزدیکی جغرافیایی با افغانستان و در امتداد سیاستهای توسعهطلبانه در منطقه، به این کشور حمله کرد و آن را اشغال نمود.
اشغال افغانستان توسط شوروی سابق، نقطه اوج جنگ سرد میان دو قطب اصلی جهان و شبکه همپیمانان آنها بود که در نتیجه آن کشور ما به میدان گرم این جنگ وحشتناک بدل شد. ایالات متحده امریکا در واکنش به حمله شوروی علیه افغانستان با تمام قوت وارد صحنه گردید و به حکم طرفبودن در معرکه، جانب مجاهدین و نیروهای مخالف دولت کمونیستی وفادار به شوروی در افغانستان را گرفت. جنگ گرم برخاسته از دل جنگ سرد که با شدت تمام تا بیش از یک دهه در افغانستان به طول انجامید، تمام داشتههای ملی ما را نابود کرد و کلیه زیربناهای اقتصادی و اجتماعی را یکسره برهم زد و افغانستان را در صدر کشورهای حوزه صفر قرار داد.
پیروزی جهاد مردم افغانستان به عمر جنگ سرد میان دو قطب جهان پایان داد و در عین حال آغازگر مرحله جدیدی در صحنه نظام بینالمللی قرار گرفت که این مرحله همان مرحله نظام نوین جهانی با داشتن یک قطب پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و خاتمهیافتن جنگ سرد بود. بدین ترتیب، جنگ سرد دو قطب جهان که به بروز گرمترین جنگ از نوع خود در داخل افغانستان انجامید، در واقع مرحله دشوار و مرگباری را برای کشور ما رقم زد که در اثر ناکارآمدی سیاسی و فقدان اراده و درایت ملی و راهبردی نتوانست از توازنات مرحله و از امکانات و ظرفیتهای بالقوه و بالفعل دوقطبیبودن جهان به نفع خود کوچکترین استفاده به عمل آورد، بلکه برعکس طوری که همه شاهد صحنه بوده ایم، افغانستان در این گیرودار حیثیت صرفاً قربانی را به خود گرفت و به فلاکت رفت.
در ماه دسامبر سال 1991م اتحاد جماهیر شوروی رسماً از نقشه جهان حذف شد. این به معنای آغاز عملی مرحله جدید در عرصه بینالمللی بود که مهمترین ویژگیهای آن تبارز ایالات متحده امریکا به حیث قائد و زمامدار یکهتاز نظام نوین جهانی استوار بر واقعیت تکقطبی آن بود که تا هنوز ادامه دارد. هرچند در این که آیا مرحله مابعد جنگ سرد واقعاً مرحله یکقطبیبودن جهان بوده که قرار است ایالات متحده امریکا آن را به عنوان یکی از مراحل تحول در روابط بینالمللی رهبری کند و یا این که صرفاً مرحله گذار به سوی چندقطبیشدن جهان را تشکیل میدهد، اختلاف نظر و تفاوت دیدگاه در میان کارشناسان امور سیاسی و روابط بینالمللی وجود دارد، اما مسألهای که در ورای این بحث اکادمیک مورد اجماع قرار دارد، این است که ایالات متحده در مقطع تاریخی پس از جنگ سرد تا کنون یکهتاز میدان بوده است که این موقعیت را به حکم تفوق شبهمطلق در منابع و مظاهر قدرت و ثروت و برخوداری نخبگان حاکم آن از آمادگی و برنامه برای رهبری جهان در کنار منش تهاجمی و مداخلهگرایانه دستگاه سیاسی و اداری این کشور در قضایای بینالمللی، کسب کرده است. البته این موضوع را میتوان از بدیهیات وقایع سیاسی در این مرحله، قلمداد کرد و به آن معترف بود.
همزمان با ورود جهان به مرحله یکقطبی به رهبری ایالات متحده امریکا افغانستان تازه از اشغال نظامی شوروی با همه تبعات جنگ درازمدت آزادیخواهانه در برابر آن خارج شده بود و در مجموع کشوری از دودمان کشورهای حوزه صفر بیش نبود. تکقطبیشدن نظام جهانی به معنای ازدستدادن همان حاشیه مانور جانبی برای کشورهای کوچک و متوسط بود که از پیامدهای طبیعی جو رقابتی و عنصر توازن در نظام دوقطبی جهان به شمار میرفت. مرحله یکقطبیشدن جهان در واقع این فرصت را منتفی و یا منتهی ساخت که در نتیجه آن کشورهای کوچک و متوسط بر سر دوراهی قرار گرفتند و برای شان گزینهای جز تبعیت مطلق از ایالات متحده و یا تلاش پرهزینه برای حفظ استقلال کلی و یا نسبی در پیش نماند.
از جانب دیگر، در این مرحله مقوله «منفعت» به جای فاکتور «قدرت» به حیث محور سیاستها و رویکردهای بینالمللی مطرح شد که دستیابی به منافع و یا منابع منفعت در مجموع سیاق اصلی این سیاستها و رویکردها را تعیین میکرده است. ایالات متحده که با دارابودن شبهکامل منابع قدرت خصوصاً در غیاب اتحاد شوروی، یگانه قدرت رهبریکننده جهان قرار گرفته و برای خود رقیبی نمیدید، سیاستها و استراتیژیهای خود را بیشتر بر اساس منافع کوتاهمدت و درازمدت خود در صحنه بینالمللی متمرکز ساخت که در صدر این منافع همانا منافع اقتصادی قرار داشته است.
این چرخش عمده در محوریت سیاستها و استراتیژیهای بینالمللی با درنظرداشت تحول در طبیعت نظام جهانی، مراکز توجه قدرتهای بزرگ مخصوصاً ایالات متحده را نیز تغییر داد. به این معنا که رقابت بر سر منابع و مظاهر قدرت، جای خود را به تمرکز تلاشها، سیاستگذاریها و راهبردها به صوب منابع و مظاهر منفعت واگذار کرد و ایالات متحده نیز به حکم موقعیت قیادتی در نظام یکقطبی جهان، این تحول را در سیاستها و تحرکات بینالمللی خود پیاده نمود.
در چنین جوی بود که افغانستان منحیث یک کشور ورشکسته، دیگر نمیتوانست جایگاه چندان مهم و قابل توجهی در باتلاق سیاستهای منفعتمحور نظام نوین جهانی داشته باشد. چون حد اقل در کوتاهمدت نمیتوانست یکی از منابع مهم منفعت بویژه از نوع اقتصادی آن تلقی شود.
اهمیت افغانستان در مرحله دوقطبیبودن جهان با توجه به طبیعت قدرتمحور آن مرحله طوری که قبلاً اشاره کردیم، دایر بر اهمیت استراتیژیک این کشور از لحاظ موقعیت برجسته جغرافیایی و ژیوپولتیک آن مطرح بود که این اهمیت متأسفانه به علت ضعف درونی خود کشور در باتلاق جو رقابتی نظام دوقطبی جهان به جای این که به نفع افغانستان تمام شود، به ضرر آن تمام شد که با قربانیشدن در این گیرودار صحنه را برای برقراری نظام نوین جهانی در پایان جنگ سرد آماده ساخت، نظامی که دیگر افغانستان نمیتوانست حد اقل در کوتاهمدت بخشی از محورهای توجه سیاستگذاران آن باشد. این جا بود که کشور ما با تمام هزینههای گزافی که در جهت دگرگونی نظام جهانی پرداخت، در نخستین مراحل برقراری نظام جدید از توجه قطب مرکزی آن افتاد و با حالت فلاکتباری که داشت، بیرحمانه تنها گذاشته شد.
همزمان با پیروزی مجاهدین در افغانستان و سقوط رژیم کمونیستی در این کشور، ایالات متحده امریکا حتی زحمت ادامه روابط عادی دپلوماتیک با حکومت جدید را به خود راه نداد و از آغازین روزهای برقراری نظام جدید در افغانستان، سفارت خود را در کابل بست و هرگز در تأمین ثبات و امنیت در افغانستان و جلوگیری از جنگ داخلی میان مجاهدین در آن شرایط حساس، سهم کوچک و بزرگی نگرفت. در عین حال با هماهنگی مستقیم و یا غیرمستقیم با پالیسی و استراتیژی عمدتاً مداخلهگرانه پاکستان در قبال افغانستان، به موج ناآرامیها و احتمالات استمرار حالت مرگبار جنگ داخلی و تغییر کمی و کیفی بحران در این کشور دامن زد.
در آن زمان پالیسی امریکا در قبال افغانستان از چینل پاکستان دنبال میشد و استخبارات نظامی پاکستان در واقع از جانب خود و به نمایندگی از ایالات متحده در قضایای افغانستان سیاستگذاری میکرد و مانورهای عریض و طویلی را در این راستا به تجربه میگرفت. این یکی از اشتباهات فاحش ایالات متحده امریکا در رابطه به افغانستان به شمار میرود که پس از سلسله تحولات بعدی در منطقه و جهان به آن پی برد و اینک علناً از آن اظهار ندامت و شرمساری میکند.
بدین ترتیب، جهتهای درگیر داخلی در قضایای افغانستان مخصوصاً مجاهدین نتوانستند درک درست و کاملی از تحولات بزرگ در سطح نظام جهانی داشته باشند و یا برای برخورد سازنده با چالشهای مابعد جنگ سرد و مرحله تکقطبیشدن نظام جهانی، برنامهریزی کنند. اختلافات مجاهدین حالا به هر علتی که بود و از جانب هر گروهی از مجاهدین که پیشتر و بیشتر دامن زده شده، بالاخره تا سرحد جنگ داخلی به جلو رفت که در اثر آن فرصت طلایی برقراری ثبات و نظام در کشور را به دست خود ضایع کردند و علیرغم پیروزی درخشان و چشمگیر شان که پیامدهای آن صرفاً به خود افغانستان خلاصه نشد که حتی طبیعت نظام جهانی را متحول ساخت، در برابر چالشهای جدید تحول در نظام و سیاستهای جهانی عاجز ماندند که در نتیجه این ناکامی، بحران در افغانستان ابعاد تازهای به خود گرفت.
ناکامی تجربه مجاهدین در مرحله پس از پیروزی با همه عوامل ذاتی و بیرونی آن که در یک مقطع حساس تاریخی باعث سرخوردگی مردم از این تجربه و ناامیدی ملت از مرحله مابعد رژیم کمونیستی در افغانستان گردید، ظهور و رشد سریع طالبان به عنوان یک پروژه مبهم و رازآلود در صحنه تحولات سیاسی کشور را به میان آورد. رویدادهای متعاقب ظهور طالبان نشان داد که ایالات متحده در ایجاد این پروژه به عنوان مقدمه تأمین منافع این کشور در افغانستان و منطقه در کنار پاکستان منحیث طراح و مهندس اصلی این پروژه برعلاوه عربستان سعودی و کشورهای خلیجی همپیمان آن بویژه امارات متحده عربی، نقش داشته و یا حد اقل آن را تشویق کرده است.
شک نیست که پدیده طالبان در واقع یک پروژه چندبعدی و کثیرالوظایف با ماشین جنگی و اجرایی فعال بود که میتوانست در یک وقت منافع همه این کشورهای همپیمان و دارای اهداف عمدتاً متقاطع را برآورده سازد. این دستگاه به حکم آن که توسط پاکستانیها مهندسی شده بود، به صورت طبیعی کارکردی مطابق اهداف و خواستههای استراتیژیک کوتاهمدت و درازمدت این کشور در افغانستان داشت. در عین حال چون این دستگاه با صبغه مذهبی و ایدیولوژیک سرشته شده و از نوعی رویکرد ضدایرانی برخوردار بود، لذا مورد توجه و حمایت عربستان سعودی و امارات متحده عربی به اضافه شبکه همپیمانان آنها قرار گرفت.
مجموع این عوامل در واقع ظرفیت و قابلیت پروژه طالبان برای تحقق منافع ایالات متحده در افغانستان و منطقه را نیز فراهم آورده بود که این منافع به علت ناهمسویی ذاتی جریان مجاهدین با امریکا در داخل افغانستان و همچنان به دلیل رشد روزافزون جایگاه و نفوذ قدرتهای عمدتاً مخالف ایالات متحده به شمول روسیه، چین و ایران در منطقه، به چالش گرفته شده بود. از همین چشمانداز بود که دولت ایالات متحده از ابتدا به جریان طالبان در افغانستان روی خوش نشان داد و از طریق پاکستان که در آن زمان از طرف خود و به نمایندگی از ایالات متحده در قضایای افغانستان سیاستگذاری میکرد، در حمایت مادی و معنوی طالبان قرار گرفت و در هماهنگی با رژیم طالبان پروژههای کلان اقتصادی از قبیل ایجاد پایپلاین انتقال گاز آسیای میانه از طریق افغانستان به جنوب آسیا و امثال آن را روی دست گرفت که اگر سیر طبیعی تحولات به علت همپیمانی طالبان با القاعده دچار عوارض بعدی نمیشد و اوضاع به منوال عادی خود به پیش میرفت، حتماً شاهد انکشافات تازهتر و گستردهتر در سطح روابط امریکا و افغانستان دوره طالبان میبودیم.
ظهور پدیده تروریزم بینالمللی با جهانیشدن شبکه القاعده، چالش جدیدی بود که فراروی نظام جهانی قرار گرفت. ایالات متحده امریکا به عنوان قطب رهبریکننده این نظام، ناگزیر به مصاف این چالش بزرگ رفت. این همه درست در حالی بود که محور سیاستها و رویکردهای بینالمللی هنوز استوار بر اصل «منفعت» بوده و شبکه القاعده از همین نقطه وارد جنگ علیه منافع امریکا و همپیمانان آن در جهان شد. در اوج این رویاروییها افغانستان منحیث نقطه ضعیف جهان که عملاً در اشغال غیرمستقیم پاکستان بسر میبرد، به دامن القاعده سقوط کرد و بدین ترتیب در یک وقت مورد دو اشغال از جانب پاکستان و القاعده قرار گرفت. تراکم اشغال در واقع نشان داد که بحران افغانستان اینک به بدترین نوع فاجعه بدل شده که روزگار این ملت را تیره و سیاه کرده بود.
ارتباط افغانستان دوره طالبان با معضله تروریزم بینالمللی سبب شد تا توجه ایالات متحده امریکا و به تبع آن جامعه جهانی یک بار دیگر به افغانستان منحیث مرکز قیادت و فعالیتهای تروریزم جهانی معطوف گردد. حملات یازده سپتامبر سال 2001م علیه امریکا که از خاک افغانستان سازماندهی و طی مراحل شده بود، موجبات تهاجم نظامی ایالات متحده بر افغانستان را فراهم آورد.
حمله نظامی امریکا به افغانستان هرچند از لحاظ عوامل ظاهری و لوایح و مقررات ملل متحد، یک جنگ مشروع از نوع جنگ به خاطر دفاع از خود قلمداد گردید، اما چون ریشههای بحران در افغانستان تا قبل از یازده سپتامبر به سیاستهای غلط دستگاه سیاسی و اداری این کشور در قبال منطقه برمیگردد که سبب شد تا افغانستان در مرحله مابعد جنگ سرد به کلی ورشکسته شود و به آسانی در معرض بازی سیاسی و استخباراتی منفی پاکستان قرار گیرد و بالاخره منحیث ضعیفترین نقطه جهان به کام تروریزم بینالمللی نیز فرو برود، لذا این مشروعیت به هیچ وجه نمیتواند اخلاقی هم باشد و یا ساحت پالیسیها و استراتیژیهای درازمدت امریکا در افغانستان را تبریه کند.
بحران افغانستان در مجمل تحولات و انکشافات آن در واقع نتیجه طبیعی و منطقی سیاستها و رویکردهای نادرست ایالات متحده در منطقه بوده که عاقبت در قیافه تروریزم بینالمللی دامن خود این کشور را فراگرفت که حالا هزینههای هنگفت آن را باز پس میدهد. مداخله نظامی امریکا در افغانستان در سیاق تصحیح اشتباهات گذشتهاش در این کشور که بخت یک ملت را به خاک سیاه نشاند صورت نگرفت، بلکه امریکا در دفاع از منافع خود و در امتداد تعدیل اطراف معادله پیچیده در منطقه که به نحوی در جهت معکوس این منافع مخصوصاً با ظهور آرام بازیگران منطقوی و بینالمللی دیگر نظیر روسیه، چین و ایران قرار گرفته بود و منظومه این منافع توسط القاعده مستقیماً تهدید میشد، به این اقدام دست زد.
درک این نکته به خاطری مهم است که در سنجش اهداف واقعی سیاستگذاریها و استراتیژیهای اطراف خارجی در افغانستان بویژه ایالات متحده امریکا دچار اشتباه و سادهانگاری نشویم و افغانستان را به عنوان اصل معادله در روند این سیاستها و رویکردها تلقی نکنیم. معادله اصلی در این بحبوحه چیزی جز منافع خود این جهتها نبوده و نخواهد بود. دلالت این امر بر آن است که بحران افغانستان را نباید همیشه از چشمانداز پالیسیهای بیرونی ملاحظه کرد و یا از این خاستگاههای عمدتاً غیرملی در جهت حل آن برنامهریزی نمود، بلکه این بحران هرچند در امتداد زمان از بیرون تغذیه شده، اما در کنه خود افغانی است و نیاز به اراده و بسیج نیروها و برنامههای ملی برای حل و فصل آن دارد. تا زمانی که ما خود به منافع ملی خود اصالت ندهیم، هیچ جهت دیگر حاضر نیست این اصالت را بپذیرد. چون به مقتضای قول حکیمان، نباید انتظار دریافت حق خود را از دیگران داشت، بلکه باید آن را با عزم و اراده خود گرفت و منت هیچکسی را هم نکشید.
به هر حال، در نتیجه تهاجم ایالات متحده بر افغانستان، رژیم طالبان به سرعت سقوط کرد و حضور القاعده در این کشور هم متلاشی شد. نیروهای مقاومت در افغانستان که هنوز به عنوان جبهه مخالف مثلث طالبان، پاکستان و القاعده در افغانستان حضور داشتند، خلای سیاسی و نظامی پس از سقوط طالبان را به صورت موقت پر کردند و بدین ترتیب مرحله مابعد طالبان در افغانستان به میان آمد.
سقوط طالبان و القاعده در افغانستان درست در زمانی که این کشور در محراق توجه جهانی قرار داشت، فرصت طلایی و نایابی بود که میتوانست برای بازسازی افغانستان و حل بحران در این کشور هم از جانب نیروهای ملی و هم از طرف قدرتهای ذیدخل در قضایای این کشور بویژه ایالات متحده امریکا در هماهنگی با جامعه جهانی با بهکارگیری درست ظرفیتهای بالفعل و بالقوه وضعیت موجود، مورد استفاده قرار گیرد. اما نخوت و نشئه پیروزی حمله نظامی بر افغانستان، اداره جورج بوش را واداشت تا در یک اقدام متهورانه قبل از این که زیربناهای ثبات و استقرار در افغانستان را بازسازی و یا تکمیل کند، کشور عراق را مورد تهاجم نظامی قرار دهد که این بار حتی از لحاظ فورمی هم مشروعیت بینالمللی را با خود نداشت.
بیباکی اداره نومحافظهکاران تندرو در برابر مشروعیت بینالمللی در حمله علیه عراق، مجموعه اهداف این کشور در عرصه جهانی بخصوص در حمله قبلی بر افغانستان را در معرض تردید قرار داد. این امر از یک طرف از میزان توجه ایالات متحده و جامعه جهانی به قضیه افغانستان کاست و از جانب دیگر بستر مشروعیت حمله و حضور امریکا در افغانستان را به شدت صدمه زد. رسواییهای بعدی نیروهای امریکایی در امتداد حوادث عراق و افغانستان در کنار این دو عامل، مزید بر علت شد و باعث گردید تا بقایای طالبان و القاعده که در مراکز ریزرفی شان در آن سوی خط دیورند بسر میبردند، به همکاری مستقیم استخبارات نظامی پاکستان تجدید سازماندهی شده و دوباره به افغانستان سوق داده شوند.
این در حالی بود که ایالات متحده و به تبع آن جامعه جهانی به شدت درگیر جنگ بیرویه در عراق گردیده بود و چون عراق از لحاظ منابع نفتی یک کشور غنی محسوب میشد، لذا در واقع معادله مهمی را تشکیل میداد که بایستی بیشتر از افغانستان مورد توجه قرار میگرفت که گرفت. با این شیوه افغانستان قبل از آن که از خم یک کوچه در هفت شهر ثبات بگذرد، این بار در اوج حضور مستقیم امریکا و جامعه جهانی در خاک این کشور مجدداً به دامن بحران و بیثباتی سقوط کرد و با گذشت هر روز بر دامنه ناامنیها در آن افزوده شد.
با رویکارآمدن اداره جدید به رهبری باراک اوباما در ایالات متحده در اوایل سال 2009م رویکرد تازهای در سیاستهای این اداره در قبال افغانستان و عراق مطرح گردید که استوار بر تصحیح اشتباه فاحش اداره قبلی در قبال این دو محور عمده در سیاست خارجی امریکا بود. بر مبنای این رویکرد جدید، امریکا میبایست تمرکز توجه خود را از عراق دوباره به افغانستان برگرداند و در این سیاق میبایست از حجم نیروهای نظامی امریکا در عراق کاسته و در افغانستان افزوده شود. همچنان دامنه تلاشها در جهت بازسازی افغانستان و تقویه روند حکومتسازی در این کشور توسعه یابد و زیربناهای ثبات در آن با جدیت پی افگنده شود. اما همه این تلاشها به علت تأخر غیرضروری از ظرف زمانی و مکانی مناسب آن، نتیجه مطلوب را به دنبال نداشت و در حل بحران افغانستان طوری که توقع میرفت، کارگر نیفتاد.
شک نیست که ظرف زمانی هر اقدامی در راستای بهدستآوردن نتیجه مطلوب از آن اقدام به شدت مهم است که متأسفانه سیاستهای تجدیدنظرشده اداره اوباما در قبال افغانستان از این لحاظ دچار خلل بود. این سیاستها دیگر نمیتوانست از حاشیه جرأت و مانور مثلث پاکستان، طالبان و القاعده در قضایای افغانستان بکاهد و یا آن را محدود سازد. چون خلای امنیتی فاحشی که در اثر انزوای مقطعی و زودهنگام افغانستان در جریان جنگ عراق به میان آمد، به سرعت توسط نیروهای ریزرفی طالبان با سازماندهی دقیق استخبارات نظامی پاکستان و حمایت ایدیولوژیک القاعده پر شد و مؤثریت فعالیتهای مانوری این نیروها همان چیزی بود که حاشیه جرأت و مانور نسبتاً وسیع را نزد مثلث پاکستان، طالبان و القاعده ایجاد کرد.
این در حالی بود که ایالات متحده با وجود همه شواهد و قراین عینی در جریان تحولات پیهم امنیتی و محاربوی در افغانستان، هنوز در خط اعتماد به پاکستان ادامه سیر میداد و به دولت این کشور منحیث شریک عمده معادله در قضایای افغانستان نگاه میکرد. دلالت این امر بر آن است که هیچ نوع پالیسی مشترک امریکا و پاکستان در قبال افغانستان نه از لحاظ مبانی تیوریک و نه از حیث میکانیزمهای عملی آن، درست نباشد و در حل بحران کمکی نکند.
بحران افغانستان در یک بعد امنیتی آن معلول پدیده تروریزم است، پدیدهای که برخورد صرفاً امنیتی با آن و آنهم در جبهات افغانستان، راه به جایی نمیبرد. تروریزم خاستگاههای ایدیولوژیک و بسترهای رشد و پرورش کمی و کیفی خود را دارد که از این لحاظ افغانستان خانه دوم آن است. خانه و لانه اصلی تروریزم در آن سوی خط دیورند قرار دارد که با تمام اراده و جدیت فکری و لوژستیکی دستگاه استخباراتی دولت حاکم آن مرزوبوم تغذیه میشود و جهت مصرف به افغانستان صادر میگردد. برخورد مؤثر با پدیده تروریزم، همانا برخورد با ریشهها و بسترهای مادی و معنوی آن است که ایالات متحده به علت تشریک مساعی با پاکستان در این قسمت، حاصلی جز ناکامی نداشته است.
شک نیست که بحران امنیتی، ظرفیت رشد بحرانهای دیگر را به شدت بالا میبرد و کشور قربانی بحران امنیتی در واقع حیثیت بدن مصاب به ویروس ایدز را دارد که توان مقاومت در برابر ویروسها و بیماریهای ساری دیگر را از دست میدهد. از همین جا بود که علیرغم مشی نسبتاً مثبت اداره اوباما در قبال عراق و افغانستان، بازهم بحران در افغانستان به قوت خود باقی ماند و با وجود پیشگیری راهکارهای آشتیجویانه از جانب دولت افغانستان در قبال گروه طالبان، این کشور به ثبات نرسید و پروسه صلح بینالافغانی هم هیچگاه نتیجه نداد. چون منابع و بسترهای تروریزم و مداخله به عنوان دو عنصر اصلی در بحران کنونی افغانستان، همچنان فعال و پویا بوده و تمام مبارزه صرفاً با مظاهر این دو عنصر صورت گرفته است که به هیچ وجه کافی و شافی نمیباشد.
تحول عمده دیگر در سطح جهانی عبارت از بحران مالی جهان بود که سر از سال 2008م از ایالات متحده سرچشمه گرفت و تا حالا چندین سال است که با انعکاسات گوناگون در عرصه اقتصاد جهانی، دامن کشورها را گرفته است. این بحران جهانی عمدتاً کمسابقه همانگونه که همه شاهد آن هستیم، کشورهای زیادی را دچار ورشکستگی و فلاکت ساخته است. اثرات این بحران در کشور منبع (ایالات متحده) نهایت شکننده بود و باعث شد تا اداره اوباما تحت فشار تبعات مرگبار این بحران در کنار هزینههای سرسامآور نظامی آن کشور در جنگهای افغانستان و عراق که هنوز از مرز ثبات فاصله زیاد دارند، طرح عقبنشینی از هردو کشور را روی دست گیرد. این طرح با جدیت دنبال شد و نیروهای امریکایی در چهارچوب جدول زمانی معین به عقبنشینی از عراق آغاز کردند و قرار است تا سال 2014م روند خروج این نیروها از خاک افغانستان نیز تکمیل گردد.
شواهد نشان میدهد که اوضاع در افغانستان تا آن سال نیز چندان بهبود نخواهد یافت و بحران این کشور شاید از سقف کنونی آن بالاتر رود. این بدان معنا است که خروج نیروهای امریکایی و به تبع آن قوتهای آیساف از افغانستان در طول خط زمانی ادامه بحران در این کشور، یک اشتباه استراتیژیک خواهد بود و افغانستان در حالی تنها رها خواهد شد که هنوز از بحران خارج نشده و ظرفیتهای کافی تأمین امنیت و ثبات را به صورت خودمانی در اختیار نداشته و در عین حال با منابع آنچنانی تروریزم و مداخله در قالب کشورها و سازمانهای خطرناک منطقوی و بینالمللی سردچار باشد.
قبلاً توضیح دادیم که جنگ در افغانستان و حضور نیروهای بیگانه در این کشور به خاطر خود افغانستان نیست، بلکه جنگ منافع است که از نقطه منافع آغاز، در امتداد منافع دنبال و در انتهای این منافع هم ختم میشود. با این تحلیل نمیتوان توقع داشت که ایالات متحده و همپیمانان آن وقتی منافع خود را در افغانستان در کوتاهمدت و یا درازمدت منتفی بدانند، بازهم حاضر باشند در آن جا هزینهپردازی کنند و به حضور عینی و تعاونی خود ادامه دهند. ناامیدی از موفقیت استراتیژی امریکا در افغانستان به علت تداوم روند بحران و بیثباتی در این کشور در کنار شدت تبعات بحران مالی جهان برعلاوه فشار روزافزون افکار عمومی در امریکا و غرب مبنی بر عبثانگاری جنگ در افغانستان بالاخص پس از کشتهشدن اسامه بنلادن در پاکستان، مجمل عوامل تصمیمگیری اداره اوباما برای عقبنشینی از خاک این کشور را فراهم آورده است. چون معقول نمیداند که بیش از این، داشتههای بالفعل و ملموس خود را به خاطر دستیابی به منافع بالقوه و موهوم به قمار زند.
این جا است که یک بار دیگر متوجه میشویم که کلید گذار به سوی فرصتهای بهتر و آینده موفق به دست خود افغانها است که صرفاً از رهگذر درک ابعاد وسیع قضایای مربوط به خود و تشخیص و بهکارگیری راهبردها و راهکارهای درست و سالم در جهت حل بحران و دستیابی به ثبات واقعی و دایمی در کشور، قابل دریافت است. در شرایط حساس کنونی داشتن اراده و اجماع ملی برای تقویه ساختار سالم دولتی و ارتقای ظرفیتهای خودمانی در عرصههای تأمین امنیت و توسعه با استفاده از فرصت حضور گسترده جامعه جهانی در کشور، نهایت مطلوب و مهم است و باید طی مدت باقیمانده از این فرصت به نحو احسن بهرهبرداری صورت گیرد.
نگارنده: عبدالاحد هادف