وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
نامه ای به حکیم ابوالقاسم فردوسی

درود جناب فردوسی!
این نامه از شهری به نام هرات برای شما نوشته می شود. از شهری در همین نزدیکی ها، خیلی دور نیست 300 یا 400 کیلومتر با شما فاصله دارد. شاید حساب های جدید دست تان نباشد به همین دلیل فکر می کنم یکی دو مثال بیاورم بد نیست مثلا اگر شما بخواهید از شهری که مقبره تان آن جاست سری به تهران بزنید باید 894 کیلومتر راه بروید که با یک ذره تفاوت سه برابر مسیری است که با نگارنده این نامه فاصله دارید یا مثلا اگر بخواهید سری به خواجه در شیراز بزنید باید 1374 کیلومتر راه بروید.

1374 گفتم خاطراتی در ذهنم زنده شد. به خصوص اگر یک “خورشیدی” در ادامه آن اضافه کنید یعنی بنویسید 1374 خورشیدی.
جناب فردوسی! سال 1374 گمان کنم صنف هفتم مکتب بودم تازه دو سه سال از بازگشتم به هرات می گذشت سال ها همراه خانواده ام در جوار شما زندگی می کردم منظورم دوران کودکی است، دوران دبستان. شاگرد دبستان ابن سینا بودم در گوشه ای از شهر دراندشت مشهد. شهری که خیلی راحت می توانست گم ات کند و من هم سال های کودکی ام را اگر در این شهر گم نکرده باشم حداقل جا گذاشته ام. در همان سال ها یکی دو بار به دیدن شما هم آمدم البته آن سال ها خیلی کوچک بودم و گمان نمی کنم مرا به یاد بیاورید. من هم خاطره کم رنگی از شما در ذهن دارم راستش را بپرسید در آن سال ها خواجه را بیشتر از شما می شناختم با وصف این که هیچ وقت ندیده بودمش. پدربزرگم کتابش را در خانه داشت. همیشه برای خودش می خواند. گاهی هم برای ما و هرازگاهی که گرهی در کارش می افتاد از کتاب خواجه فال می گرفت. گاهی فکر می کردم پدر بزرگ با خواجه رفاقتی دارد از بس که همیشه فال هایش خوب می آمد. اما بعدها فهمیدم که این خواجه است که درد دل همه را می فهمد. راستی تا یادم نرفته بگویم این خواجه ی مهربان شیرازی گاهی هم بدقلق می شد نمونه اش یک روز با خودم لج افتاد. آن سال ها برای خودم مردی شده بودم و دانشگاه می رفتم یک روز امتحان کیمیا داشتیم و من هم که بیشتر ساعت های درسی ام فدای خواجه و شما و بقیه عزیزان شده بود درسی نخوانده بودم همین بود که صبح پیش از رفتن به دانشگاه رفتم سراغ دیوان خواجه و با این نیت که نتیجه امتحان چه خواهد شد لای دیوان را باز کردم چشم تان روز بد را نبیند:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد هنگام درو
از شما چه پنهان همان طوری هم شد و وقتی استاد پارچه امتحان (راستی ما این جا به ورقه پارچه می گوییم) را از دستم گرفت فهمیدم چه گندی زده ام.
بگذریم جناب فردوسی داشتم برای شما می نوشتم که یادم از خواجه آمد و ذکر خیری از ایشان هم رفت. خلاصه با وصف این که سال ها در مشهد زندگی کردم و البته از همان سال ها نام تان برایم آشنا بود در هرات بود که شما را بیشتر شناختم. سال های دبیرستان بود؛ صنف نه و ده مکتب بودم. در این سال ها بود که فهمیدم سی سال رنج کشیده اید تا مرا زنده نگه دارید و در همین سال ها بود که فهمیدم فارسی معرب پارسی است و از آن سال ها به بعد هر روز بیشتر از روز پیش در دلم جا باز کردید. البته نه این که شما را به دلیل خالی بودن عریضه انتخاب کرده باشم دم دستم کسان دیگری هم بودند مثلا جامی، هلالی، ناظم و حنظله البته کمی آن سو تر مولانا، سنایی، ناصر خسرو و امثال این ها را هم داشتم که حتی بدون ویزا می توانستم به آن ها سر بزنم اما قسمت مهمی از ذهنم را شما اشغال کرده بودید که شعر و قدرت کلام تان یک طرف قضیه بود جاذبه شما برایم بیشتر جنبه هویتی داشت من در شما خطوط روشنی از هویتم را می دیدم و اگر واقعیت اش را بخواهید وقتی شور شعر به سرم می زد کمتر به سراغ شما می آمدم. در چنین حالاتی بیشتر با مولانا و حافظ دم خور بودم و نمی توانم تا امروز منکر شیرینی کلام سعدی زیر زبانم بشوم. اما شما چیز دیگری بودید. وقتی دستم را می گرفتید که بیگانه ای قصد داشت سرم را به دیوار بکوبد؛ قصد داشت به هویتم حمله کند؛ قصد داشت به زبانم ایراد بگیرد. این جا بود که اولین نامی که به خاطرم می آمد فردوسی بود. البته نام بزرگ شما را هیچ وقت به این کوتاهی ادا نمی کنم حکیم ابوالقاسم فردوسی شایسته شماست و در این جا هی پشت سر هم تکرار نکردم که مبادا ناخواسته برنجانم تان.
جناب فردوسی! دلسوزی شما به این زبان و این فرهنگ بر کسی پوشیده نیست خوشحال می شدم که شما را از نزدیک می دیدم اما امروز حتی به ذهنم خطور نمی کند که ای کاش شما در این دوره زندگی می کردید. می دانم دنیای ما برای شما تنگ است! ما دنیای کوچکی داریم! ما دنیای بدی داریم! جناب فردوسی دیگر سراغی از آن جغرافیای بزرگ نیست و دیگر سراغی از آن آدم های بزرگ هم نیست دیگر کسی برای هویت اش بسی رنج نمی برد. جناب فردوسی گویا ما این بار از اسب نیافتادیم بلکه از اصل افتادیم.
از شما چه پنهان امروز عده زیادی به جان این زبان و این فرهنگ افتاده اند و می خواهند با شمشیر نام شما را از کنار نام مولانا و نام مولانا را از کنار نام رودکی جدا کنند. برای ما که قرن هاست این اتفاق افتاده خیلی وقت است من با همشهری های شما هم وطن نیستم و با همشهری های رودکی هم نیستم. آیا خبر دارید اگر بخواهم سری به شما بزنم باید هفته ها از بانگ خروس خوان تا بوق… دنبال ویزا بدوم تازه معلوم هم نیست که بتوانم به دست بیاورم. شاید بگویید بدون ویزا بیا! جناب فردوسی آن قدح بشکست و آن ساقی نماند بدون ویزا نمی شود. اگر پایم را حتی یک قدم از مرز آن طرف بگذارم پاسخم را با تیر می دهند. همشهری های شما هم به سادگی قدیم نمی توانند جامی یا رودکی را ببینند.
جناب فردوسی! همه این ها قسمتی از رنج های امروز ماست. حکایت همان ضرب المثل مشهور خودتان است شاهنامه آخرش خوش است. عده ای امروز گوش شنیدن این را ندارند که بگویم شما از من هم هستید اگر چنین حرفی بر زبان بیاورم در دو سوی مرز عده زیادی هستند که مرا به باد ناسزا بگیرند. گویا شما به انحصار عده ای در آمده اید؛ مولانا به انحصار عده ای دیگر و رودکی هم از عده ای دیگر است. راستی پرسشی داشتم جناب فردوسی! وقتی آن بیت مشهورتان را سرودید: “…عجم زنده کردم بدین پارسی” چطور مرزهای جغرافیایی امروز را پیش بینی کرده بودید که صدای تان فقط تا دوغارون رسید و من امروز از خیر آن محروم ماندم؟
سرتان را به درد آوردم جناب فردوسی چند سال پیش مجسمه شما را در تهران دیدم در حالی که سرتان را بالا گرفته بودید فکر کنم به نقطه ای دور در آسمان خیره شده بودید. آن روز تعبیرهایی از این نگاه برگرفته در ذهنم داشتم اما فکر کنم امروز معنی واقعی آن نگاه را فهمیدم. شاید شما از همه چیزهایی که در این نامه گفتم و نگفتم خبر دارید و به آسمان خیره شده اید تا چشم تان به ما فرزندان ناخلف که شما را تکه تکه کردیم نیافتد. شما سرزمین من هستید جناب فردوسی!
روح الامین امینی

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها