پاکستان در واقع محور جنوبی محیط منطقوی افغانستان را تشکیل میدهد. پاکستان کشوری است که در بحران زاده شده و با عمر اندکش فرزند خلف تناقضها است. کشوری با این خصوصیات ذاتی حتی در باثباتترین مراحل تاریخ خود، لاجرم از بحران تغذیه میشود و بحران تولید میکند. بستر وجودی پاکستان همانند عوامل نشأتش همیشه نامساعد و ناهمگون بوده است.
این کشور در جنوب با هندوستان هممرز و در شمال با افغانستان همسایه است. تنش پاکستان با هندوستان با همه عوامل و انگیزههای سیاسی و تاریخی آن هویدا است که همیشه یا در شکل جنگ و درگیری و یا در مظاهر مناسبات خصمانه، بازتاب یافته است. معضله کشمیر در محور عوامل تنش و خصومت این دو کشور قرار دارد که هنوز لاینحل باقی مانده است. این معضله سبب ادامه بحران در روابط این دو کشور بوده و رقابت منفی هردو طرف را در منطقه به ارمغان آورده است.
افغانستان نیز با توجه به عوامل مختلفی بویژه اختلاف و نزاع تاریخی بر سر خط مرزی دیورند و بخشی از خاک صوبه سرحد پاکستان، با این کشور سر ناسازگاری دارد. اهمیت منطقه مورد منازعه افغانستان و پاکستان از نقطهنظر مقوله «تمامیت ارضی» که به عنوان یکی از اصول بنیادین در حوزه منافع علیا و دستاول دولتها در دانش سیاسی مطرح بوده و از اجزای عمده و اساسی در ساختار و تکوین کشورها به شمار میرود، کمتر از اهمیت کشمیر نمیباشد. این بدان معنا است که پاکستان ماهیت و حجم منازعه با افغانستان را کمتر از ماهیت و حجم منازعه با هندوستان نمیبیند. چون طبیعت انگیزههای هردو معضله از دید پاکستان، یکنواخت است که همانا منازعه ارضی و مرزی میباشد با این تفاوت که موقف پاکستان در منازعه با هندوستان تهاجمی است که کشمیر را در اختیار دارد و با افغانستان دفاعی است که قسمتی از خاک آن در اشغال پاکستان بوده و هردو آن را از خود میدانند. در هردو حالت، اساس معضله و منازعه در واقع یکی است.
در یک جمله میتوان خلاصه کرد که با توجه به این بعد جوهری مسئله است که بینش سیاسی و امنیتی حاکم در پاکستان به صورت طبیعی دایر بر فهم متناقض از منافع ملی آن کشور با منافع ملی افغانستان و طبعاً هندوستان میباشد. به این معنا که در چنین بینشی، منافع ملی افغانستان در تضاد و تناقض ذاتی با منافع ملی پاکستان قرار داشته و هرگز قابل جمع دانسته نمیشوند.
این همه در حالی است که پاکستان از شمال و جنوب توسط این دو کشور همسایه احاطه شده است که گفته میتوان در حدود نود درصد خطوط مرزی پاکستان در دو سمت شمال و جنوب با افغانستان و هندوستان متصل است. این به جای خود یک ویژگی موقعیتی عمدتاً منفی برای پاکستان محسوب میشود که آن را در امتداد جغرافیایی گستردهای آنهم از دو جانب در احاطه و محاصره کشورهای حریف قرار داده است و طبیعتاً دلالتهای امنیتی این قضیه در مجموع منفی قلمداد میشود.
با ملاحظه این خصوصیت، تحلیل موقف و استراتیژی پاکستان در قبال افغانستان که همیشه بحرانآفرین بوده، ساده به نظر میرسد. پاکستان با چنان موقعیت دشوار طبیعی و جغرافیایی در میان دو خصم یکنواخت، یکی را در اوج ثبات و اقتدار و دیگری را در درک بحران و ناتوانی مییابد و لاجرم به مقتضای منافع کوتاهمدت و درازمدت خویش از ضعف یک خصم استفاده میکند و ادامه و گسترش هرچه بیشتر عمر و دامنه این ضعف را میخواهد و میجوید تا فرصت کافی برای مقابله با حریف قدرتمند بالفعل خود داشته باشد و در عین حال حریف بالقوه هیچگاه نتواند به پای خود بایستد و مشکلآفرینی کند.
این مسئله در واقع جوهر موقف و استراتیژی پاکستان را از ابتدا تا کنون تشکیل میدهد که از لحاظ ایجابات منافع ملی و منطقوی این کشور، منطقی و موجه به نظر میرسد. این استراتیژی با جدیت زیادی از جانب پاکستان در مقاطع مختلف تاریخی خصوصاً طی چند دهه اخیر در قبال افغانستان دنبال شده و این که صرفاً رقابت منطقوی پاکستان با هندوستان را اساس کلی موضعگیریهای این کشور در قبال افغانستان بدانیم و با این دیدگاه به تحلیل مسایل مربوطه بپردازیم، به نظر من چندان دقیق نیست.
پاکستان همیشه از ضعف افغانستان سود میبرد. ادامه این ضعف از یک طرف توان تبارز افغانستان منحیث حریف بالفعل برای پاکستان را سلب میکند و از جانب دیگر زمینه را برای نفوذ این کشور در افغانستان مساعد میسازد که با توسل به اهرمهای عمدتاً مذهبی و ایدیولوژیک و دسیسههای متنوع سیاسی و مانوری، جریانات سیاسی و نظامی نیرومندی را در داخل افغانستان به نفع خود بسیج و به کار میاندازد. این جا است که مطرحبودن افغانستان منحیث عمق استراتیژیک برای پاکستان در منطقه به خوبی توجیه میشود که این واقعیت در طول خط پالیسیها و موضعگیریهای این کشور در افغانستان حضور داشته و آن را سمت و سو داده است.
پاکستان درک کرده است که موقعیت استراتیژیک افغانستان در جغرافیای منطقه، برای این کشور جبهه عقبی مطمئنی را ایجاد میکند که با داشتن آن هم تهدید بالقوه این حریف نیمجان را در حکم خنثا قرار میدهد و هم بر توسعه و تقویه کمربند جبهه ضدهندی خود به شدت میافزاید. همه این احتمالات از دید پاکستان در صورت برقراری ثبات و استقرار در افغانستان از طریق قوتگرفتن دولت ملی و نهادهای امنیتی و سیاسی باکفایت در این کشور، ضرب صفر خواهد شد. از این رو اهمیت افغانستان برای پاکستان در واقع از نقطهنظر منافع ملی آن کشور مطرح است که هیچگاه از توجه سیاستگذاران آن به دور نیست.
اصرار پاکستان بر امر مداخله منفی در افغانستان و جهتدهی تحولات در این کشور با همه رسواییهای پنهان و آشکار آن، گویای همین واقعیت بوده که امروز برای همگان در منطقه و جهان بیپرده آشکار شده است. با ملاحظه این بعد قضیه است که شناخت ماهیت دیدگاه استراتیژیک پاکستان نسبت به افغانستان و همچنان تشخیص اهداف و خواستههای کوتاهمدت و درازمدت این کشور در بازی با سرنوشت منافع ملی افغانستان، برای افکار عمومی ملت ما و تمام نخبگان سیاسی و دولتی کشور، خیلی ضروری پنداشته میشود.
زمانی که افغانستان در معرض تهاجم ارتش سرخ قرار گرفت، دست پاکستان در قلب قضایای افغانستان راه پیدا کرد. آنچه بر مؤثریت پاکستان در قضایای سرنوشتساز افغانستان در آن مرحله حساس تاریخی میافزود، تلاقی و تقاطع منافع ایالات متحده با منافع پاکستان در آن زمان بود. پاکستان توانست اعتماد کامل ایالات متحده و به تبع آن شبکه همپیمانان آن را نسبت به خود منحیث کنشگر اصلی و مستقیم در صحنه گرم افغانستان جلب کند و در عین حال وکیل بالنیابه ایالات متحده و جامعه جهانی در افغانستان قرار گیرد. در عرض چنین شانس تاریخی ممتد بود که پاکستان با دست باز به تعیین سرنوشت افغانستان پرداخت و سمت و سوی تحولات ممکن در این کشور را نه در جهت منافع ملی و به سود آینده باثبات در افغانستان بلکه صرفاً در مسیر تضمین منافع و خواستههای خود در این کشور، ترسیم کرد.
ایجاد ساختارهای حزبی متعدد و غیرضروری برای مجاهدین، حضور استخباراتی گسترده در میادین جهاد و جبهات مجاهدین، تضعیف گروهها و رهبران جهادی مستقل، ارعاب و ترور آن دسته از فرماندهان مجاهدین که با مانورهای پنهان و آشکار پاکستان در قضایای افغانستان سر همخوانی نداشتند و بالاخره طرح ایجاد فدراسیون افغانستان و پاکستان که با استفاده ابزاری از نفوذ حزب اسلامی برای آن در داخل افغانستان و پاکستان، کمپاین وسیع صورت گرفت و با فراخوانهای مذهبی و ایدیولوژیک به شدت برجسته گردید، همه و همه صرفاً نمونههای بازتاب عینی دیدگاه و استراتیژی پاکستان در مرحله جهاد در افغانستان میباشد.
تعدد احزاب جهادی به خاطر متفرقساختن نیروهای مجاهدین در مرحله نطفهگذاری صورت گرفت تا ظرفیت و احتمالات متحدشدن آنها را برای ابد خنثا سازد. برخورد دوگانه با کل جریان جهاد در افغانستان از طریق رشددادن بیرویه و غیرمنطقی احزاب جهادی طرفدار پاکستان و تضعیف و تخریب مادی و معنوی احزاب جهادی مستقل در ضمن ترور و ارعاب فرماندهان آگاه و خودمختار مجاهدین به منظور برطرفسازی موانع بر سر راه استراتیژی خصمانه پاکستان در افغانستان، دنبال میشد. بیگمان طرح فدراسیون افغانستان و پاکستان، چیزی جز زمینهسازی برای ادغام منفی و همهجانبه افغانستان در پاکستان نبود.
حادثه پیروزی جهاد در افغانستان با براندازی رژیم کمونیستی در این کشور توسط احمد شاه مسعود، در واقع یک مرحله سرسامآور را برای پاکستان به میان آورد که هرگز تصور آن را نمیکرد و خواب خرگوشی آن تاب تحمل سنگینی چنین کابوس هولناکی را نداشت. این جا بود که در مواجهه با واقعیت تلخ شکست ناگهانی طلسم توطیهها و دسیسههای پیدا و پنهان خود در بازی با سرنوشت یک ملت و یک کشور بزرگ، یکباره خود را باخت و بسان زنگی مست دشنهبهدست همنوا با اذناب و اذیال افغانی خود تیغ از نیام کشید و نقاب از چهره انداخت و چه بیرحمانه و بیدریغ به جان افغانستان نیمجان افتاد و هرچه در توان داشت بر سر این ملت آورد و تا توانست جنگ و خشم و بمب و نفرت و وحشت را نثار این کشور کرد فقط به خاطر این که به اعتراف اخیر جنرال حمیدگل رئیس اسبق استخبارات نظامی پاکستان در مصاحبه با رادیوصدای آلمان، منافع ملی پاکستان چنین اقتضا میکرد و افغانها بایستی موجودیت خود و ثبات کشور شان را در امتداد خط منافع ملی پاکستان تعریف کنند و بشناسند.
باری تمام شرایط عینی در افغانستان با همه امکانات و ظرفیتهای موجود در مراحل نخست پیروزی مجاهدین برای برقراری ثبات در این کشور، مساعد بود. هیچ نیازی به جنگ داخلی نبود. هیچ ضرورتی هم برای از بینبردن نهادها و ساختارهای امنیتی و دولتی احساس نمیشد. قرار بود دولت با تمام میکانیزمهای برحال آن به مجاهدین تسلیم داده شود. اردوی نیرومند تادندانمسلح و باتجربه در کنار موجودیت نیروی پولیس فعال و مسلکی، بخشی از این میکانیزمها بود که در قالب یک دولت تمامعیار در اختیار مجاهدین و مرحله جدید قرار میگرفت. مرحله جدید در واقع پوشش مشروعیتی وسیع داخلی و خارجی را تداعی میکرد که قرار بود به زودی دستگاه فعال دولتی را احتوا کند و از نقطه قوت بزرگی کار بازسازی حاضر و آینده کشور را آغاز نماید و با چنین آغاز مشروع و چنان امکانات و ظرفیتهای وسیع و هنگفت، مجاهدین میتوانستند یک افغانستان نیرومند و شگوفا در منطقه بنا کنند.
این واقعیت برای دو جهت عمدتاً متضاد از قبل به کلی درک و هضم شده بود: یکی پاکستان که بیشتر از طیف مزدور مجاهدین افغان به آن واقف بود و دیگری طیف بیدار و آگاه مجاهدین به شمول افراد و جریانها که در نمونه احمد شاه مسعود و سایر رهبران و احزاب جهادی و ملی مستقل خلاصه میشد. احمد شاه مسعود با درک حساسیت موضوع قبل از ورود به کابل با کمال اخلاص و معصومیت که وجدان تاریخ و انسانیت در آن مرحله حساس شاهد آن بود، تلاش بیدریغ به خرج داد تا جلو بروز جنگ میان مجاهدین بر سر کنترول شهر کابل بویژه در مرحله نخوت و نشئه پیروزی گرفته شود که در همین سیاق با گلبدین حکمتیار در تماس شد و کار ایجاد ساختار سیاسی و حکومتی را به رهبران مجاهدین در خارج افغانستان محول ساخت که متأسفانه در نتیجه اصرار حکمتیار بر گزینه جنگ با استدلالهای واهی و بیمورد، همه این تلاشها ضرب صفر گردید.
حکمتیار و حزبش در واقع نه آن ظرفیت را داشت که یک معادله اصلی و قایم بالذات در افغانستان باشد و نه از چنان صلاحیتی برخوردار بود که بتواند خارج از محدوده دیکتههای و دسیسههای استخبارات نظامی پاکستان تصمیم بگیرد. او با حزبش ممثل یک نماد و یا یک جریان عمدتاً خنثا بود که بدبختانه بالاتر از حجم اصلیاش بزرگ ساخته شده بود و در حساسترین مرحله هم علیه منافع علیای کشورش مورد استفاده قرار گرفت.
درک پاکستان از حساسیت مرحله جدید در افغانستان، خیلی عمیق بود و همان گونه که مختصراً توضیح دادیم، در صورت عدم تحرک سریع، ناخواسته شاهد نطفهگذاری یک افغانستان نیرومند با تمام ظرفیتها و امکانات بالقوه و بالفعل در تمامی عرصههای نظامی، سیاسی و اقتصادی در منطقه میبود، امری که با طبیعت و سیاق منافع کوتاهمدت و درازمدت پاکستان در تضاد فاحش قرار داشت و کشوری که در بحران زاده شده و با بحران تغذیه میشود، هرگز این واقعیت را برنمیتابید. این جا بود که پاکستان با تمام قوت وارد صحنه شد و مسیر تحولات را به صوب معکوس ثبات در افغانستان و موفقیت مرحله جدید در این کشور، جهت داد.
جنگ غیرضروری میان مجاهدین در دروازهها و داخل شهر کابل آغاز یافت و با گذشت هر روز بر شدت و حدت آن افزوده شد که در نتیجه آن، فرصت طلایی بهدستآمده ضرب صفر گردید و در این بحبوحه میکانیزمهای سیاسی، اداری، اقتصادی و امنیتی برحال درهم شکست که در مقدمه آن ارتش و پولیس مجهز کشور قرار داشت که نابودی آن بعدها منحیث یک دستاورد بزرگ، مایه افتخار سردمداران پاکستان و اهرم مهمی برای جلب نظر رأیدهندگان پاکستانی در جریان کمپاینهای انتخاباتی نوازشریف و امثال او قرار گرفت.
از نظر نباید دور داشت که پالیسی بیموقع ایالات متحده امریکا در قبال افغانستان در آن مقطع حساس بود که حاشیه مانور پاکستان را وسعت بیشتر داد و سپردن سرنوشت یک ملت و یک کشور مهم به حجم افغانستان به دست استخبارات نظامی پاکستان در آن مرحله، اشتباه فاحش و نابخشودنی ایالات متحده و به تبع آن ملل متحد و جامعه جهانی محسوب میشود که تبعات منفی آن را اینک خود لمس میکنند و زهر آن را به جان میچشند. امریکا به یکبارگی افغانستان را ترک گفت و با اعتماد مطلقی که نسبت به پاکستان داشت، دولت و استخبارات این کشور را بر سرنوشت افغانستان در حال و آینده گماشت. شاید این هم یکی از بازیهای ماهرانه پاکستان بوده که ایالات متحده و جامعه جهانی را به عادیشدن اوضاع در افغانستان قانع ساخت که گویا دیگر نیازی به ادامه همکاری و توجه جامعه جهانی ندارد. اما هرچه باشد، بازهم بخش عمده مسئولیت ادامه بحران در افغانستان و درآمدن آن به صورت یک فاجعه و تراژیدی به ایالات متحده نیز برمیگردد که با نقشدادن مستقیم پاکستان در تعیین سرنوشت افغانستان در آن مقطع حساس تاریخی، نقش غیرمستقیم در این راستا ایفا نمود.
در ادامه تحولات و انکشافات پس از پیروزی مجاهدین در افغانستان، محورها و مهرههای جدید در سیاق مداخلات پاکستان در این کشور به صحنه آمدند که عنصر پویایی در استراتیژی پاکستان در قبال افغانستان را به نمایش میگذارد. سلسله جنگهای ذاتالبینی مجاهدین در افغانستان در یک مرحله به بنبست رسید و مهرههای عمدتاً کهنه و فرسوده در بازیها و مانورهای پاکستان، دیگر مؤثریت و کاربرد خود را از دست دادند و برای برآوردهکردن شکل کامل و مراحل پیشرفتهتر استراتیژی تسخیری پاکستان در افغانستان، کارآیی مطلوب برای شان باقی نماند. لذا این روند با ایجاد جریان و میکانیزم جدیدی به نام «طالبان» در افغانستان دنبال شد که بازهم خلای حضور و همکاری جامعه جهانی در صحنه افغانستان و انزوای کامل این کشور توسط ایالات متحده سبب شد تا دست پاکستان در عمق و در جزئیات قضایای افغانستان به کلی باز گذاشته شود تا هرچه خواست بکند و بر هرکه تاخت بکوبد و در هرچه باخت از سر گیرد و بالاخره از افغانستان چنان یک کشور تابع و خنثا بسازد که اختیاری از خود نداشته و در تعامل با پاکستان چیزی جز این به گفتن نداشته باشد که هر جا بخواهی میروم، هر سو برانی میدوم. پاکستان در طول خط پالیسیهایش در قبال افغانستان، از این خلا منحیث یک نقطه ضعف بزرگ به صورت کافی سود برد و با مهارت تمام از آن به نفع موفقیت مانورهای عریض و طویل خویش استفاده کرد.
پروژه طالبان در واقع شکل تکاملیافته و در عین حال خیلی پیچیده میکانیزم مداخلاتی پاکستان در افغانستان را تمثیل میکند که معمای آن تا هنوز حل نشده است. این پروژه در کوتاهمدت ایجاد و به سرعت گسترش یافت که جو روانی و اوضاع رقتبار حاکم بر افغانستان خستهازجنگ آن روز برعلاوه سرخوردگی مردم از تجربه ناکام مجاهدین، از عوامل سرعت پخش و گسترش نفوذ طالبان به شمار میرود. طالبان در اصل به منظور تحقق مراحل پیشرفتهتر استراتیژی پاکستان در افغانستان ساخته شد که عبارت از تسخیر ارضی این کشور میباشد. دورنمای این تسخیر با اضمحلال نیروها و جریانات ضدپاکستانی در افغانستان و گسترش ساحه نفوذ و حاکمیت طالبان بر تمام قلمرو افغانستان، ترسیم شده بود.
یگانه عاملی که این روند را خنثا و یا حد اقل به تعویق انداخت، جریان مقاومت ملی به رهبری احمد شاه مسعود در افغانستان بود. این مقاومت در واقع شکست سنگینی را برای پاکستان درست در نقطه تکمیل استراتیژیاش در افغانستان متوجه ساخت. این شکست در مراحل بعدی و در سیاق انکشافات تازه در صحنه بینالمللی و افغانستان، عوامل و زمینههای شکست کل استراتیژی پاکستان را فراهم آورد. اگر این مقاومت نمیبود، طالبان مدتها قبل از همپیمانی با القاعده افغانستان را تسخیر میکردند و شاید در آن صورت زمینههای رخنه القاعده به افغانستان منتفی میشد و به تبع آن حوادث یازده سپتامبر اتفاق نمیافتاد و اگر هم اتفاق میافتاد، به افغانستان ربطی نداشت و بدین ترتیب ایالات متحده مجدداً درگیر قضایای منطقه و افغانستان نمیشد و جامعه جهانی هم به ماهیت پاکستان و نقش منفی آن در افغانستان پی نمیبرد. این بدان معنا بود که پاکستان همچنان طرف اعتماد امریکا و جامعه جهانی قرار میداشت و هیچ نوع همنوایی و همسویی با افغانستان و منافع ملی آن در مجامع بینالمللی به وجود نمیآمد و در نهایت افغانستان برای ابد به کام پاکستان فرو میرفت.
ادامه مقاومت ملی برضد طالبان در افغانستان که بعداً شکل مقاومت فراملی در برابر تجاوز منطقوی و تروریزم بینالمللی را نیز به خود گرفت، افغانستان را از سقوط مرگبار در گودال سیاه و تاریک مثلث خیانت ملی، اشغال منطقوی و تروریزم بینالمللی نجات بخشید.
هدف عمده دیگر پاکستان از ورای پروژه طالبان، تصفیهحساب نهایی با افغانستان بود. پاکستان به خوبی درک کرده بود که افغانستان در امتداد جنگ با شوروی و متعاقب آن در جریان جنگهای خانمانسوز داخلی، به مرحله شبهفلج رسیده است و موازین قدرت و ظرفیت تجدید حیات و حضور به عنوان یک کشور مستقل با داشتن زیربناهای ساختاری مورد ضرورت برای یک کشور برخوردار از هسته وجودی دولت – ملت را از دست داده است. لذا با تکمیل پروژه تسخیر ارضی افغانستان توسط ماشین جنگی طالبان، بقیه زیرساختهای هویتی، فرهنگی و تاریخی این کشور را باید از بین ببرد تا بدین ترتیب عملاً به موجودیت حقیقی و ذهنی افغانستان پایان داده شود.
ماشین جنگی طالبان عمداً طوری مهندسی شده بود که خارج از محدوده اخلاق سیاسی و جنگی و فارغ از دغدغه ارزشهای انسانی و حقوقی به فعالیت بپردازد و در عین حال از لحاظ ساختاری و تشکیلاتیاش آن قدر مجهول و مبهم و اسرارآمیز باشد که به آسانی منحیث یک نهاد اجتماعی دارای مقام رهبری شناختهشده و قاعده بشری معین نتواند مورد محاسبه و پیگرد جامعه جهانی قرار گیرد و بالاخره سررشتههای طلسماتی آن به زودی ردیابی و مشخص گردد. طالبان در صحنه عمل در گذشته و امروز، این ماهیت را از خود بروز داده و چنین خصوصیت را در خود حفظ کرده و به آن وفادار مانده اند. وحشت و بربریت سازمانیافته طالبان در جریان جنگها و در قلمروهای تحت تصرف شان، به این امر گواهی میدهد.
تطبیق استراتیژی زمین سوخته در نمونه دند شمالی، تبعید و کوچاندن اجباری مردم و اهالی از خانه و کاشانه شان در نمونه پروان و کاپیسا، نسلکشیهای بیمورد و بیرویه در نمونه یکاولنگ و مزارشریف، تخریب و محو نمادهای تاریخی و فرهنگی در نمونه انفجار مجسمههای بودا در بامیان، اعدامهای متناقض با تمام اصول انسانی و اسلامی و متضاد با کلیه معاییر حقوقی و هنجارهای ملی و بینالمللی در نمونه اعدام مرحوم دکتر نجیبالله، استفاده از روشهای نامردانه در مقابله با حریف در نمونه ترور احمد شاه مسعود و بالاخره هزارها مورد دیگر از این قبیل، همه نمایانگر آن بود که ماشین جنگی طالبان چهگونه در خدمت پروژه تصفیهحساب نهایی پاکستان با افغانستان قرار گرفته و چه احمقانه در مسیر نابودی و اضمحلال همهجانبه این ملت و این کشور گماشته شده است.
این همه درست با سلسله قتلها و ترورهای زنجیرهای برضد مهرههای جهادی و ملی مستقل در خاک پاکستان در نمونه ترور فرمانده فضلالحق مجاهد و دیگران و همچنان ارعاب و تبعید شخصیتهای جهادی مخالف پاکستان در نمونه طرد حضرت صبغتالله مجددی از خاک آن کشور و موارد مشابه آن، همزمان بود که در کل ضمن یک منظومه دقیق و پلانشده در یک سطح وسیعتر به صورت منظم و سازمانیافته اجرا میشد که نشان میداد بازوی نیرومندتری در پشت این شبکه جهنمی قرار دارد و صرفاً از دست یک گروه جنگی افغانی ساخته نیست. بازهم مقاومت ملی در افغانستان بود که در نقطه مخالف این پروژه و دسیسههای جهنمی پشت سر آن قرار گرفت و آن را در درازمدت به شکست و ناکامی مواجه ساخت.
تحولات بینالمللی در یک مرحله سبب شد تا اسامه بنلادن زعیم شبکه القاعده به افغانستان فرار کند و از آن جا در زیر چتر حمایتی طالبان به فعالیتهای تروریستی خود در داخل و خارج افغانستان بپردازد. این امر در واقع با طبیعت استراتیژی پاکستان در افغانستان همخوانی نداشت و در درازمدت میتوانست تهدید جدی برای این استراتیژی تلقی شود که شد. چون حضور بنلادن در افغانستان باعث جلب توجه جامعه جهانی به این کشور میشد و در صورت ادامه عملیات القاعده برضد منافع امریکا در منطقه و جهان، احتمال درگیری مستقیم ایالات متحده و به تبع آن جامعه جهانی در قضایای افغانستان وجود خواهد داشت که در کل سبب پایانیافتن مرحله عزلت منفی افغانستان در سطح قضایای جهان که حاشیه مانور وسیع پاکستان در این کشور را فراهم آورده بود، خواهد شد.
از این نقطهنظر بود که پاکستان هرگز با حضور بنلادن در افغانستان موافق نبود و این در نهایت امر به یگانه نقطه خلاف اصلی و جوهری میان پاکستان و طالبان بدل شد. اما خصوصیت ایدیولوژیک دایر بر افراطگرایی مذهبی گروه طالبان که خود پاکستان عمداً آن را در کنه زیرمؤلفههای فکری و روانی دستگاه طالبان به خاطر تضمین رویکرد فراارزشی آن زرع کرده بود، در فرجام به ضرر راهبرد پاکستان تمام شد. حساسیت ایدیولوژیک طالبان به یک معنا نقطه تقاطع رویکرد این گروه با فراخوان القاعده را فراهم آورد و از همین نقطه بود که شبکه القاعده با مهارت زیاد در بدنه طالبان رخنه کرد.
تلاشهای پاکستان در ممانعت از پذیرش بنلادن توسط طالبان در ابتدا و تحرکات پیهم این کشور به منظور تحت تأثیر قراردادن بنلادن و کنترول فعالیتهای شبکه او در مراحل بعدی و بالاخره تلاش جانکاه این کشور در جهت متقاعدساختن رژیم طالبان برای تسلیمدهی بنلادن به ایالات متحده پس از وقوع حملات یازده سپتامبر در آن کشور، همه در همین سیاق تحلیلی قابل درک بوده و به خاطری به ناکامی پیوست که با حساسیت ایدیولوژیک گروه طالبان که خود پاکستان این حساسیت را در کنه این گروه زرع و برجسته ساخته بود، در تناقض بسر میبرد و این بنبستی بود که پاکستان هرگز توقع آن را در تعامل با طالبان نداشت.
یگانه دستاورد بزرگی که از هماهنگی القاعده با طالبان به نفع استراتیژی پاکستان در افغانستان حاصل گردید، موفقیت برنامه ترور احمد شاه مسعود بود که با وجود شکستهای پیهمی که در جبهات جنگ با طالبان متحمل شده بود، بازهم تا آخرین رمق و در حساسترین مراحل، ابتکار ایجاد و سازماندهی جریان مقاومت عمدتاً ضدپاکستانی در افغانستان را در دست داشت. اما این دستاورد به دلیل قرب زمانی آن با وقوع حملات یازده سپتامبر و پیامدهای بعدی آن، عمر طولانی نداشت و به زودی بیاثر شد.
پافشاری طالبان روی ادامه حمایت از بنلادن و عدم تسلیمدهی او به ایالات متحده در فرجام به حمله امریکا علیه افغانستان در هفتم اکتوبر سال 2001م به خاطر انتقامگیری از بنلادن و حامیان او انجامید. در نتیجه این حمله که مراحل نخست آن صرفاً نوعی پوشش هوایی برای حملات زمینی نیروهای مقاومت را فراهم آورده بود، نظام طالبان به سرعت ازهم پاشید و نیروهای القاعده در افغانستان نیز تار و مار گردیدند. در این مرحله حساس و دشوار تاریخی بود که بنلادن و ملاعمر با بسیاری از نخبگان طالبان و شبکه القاعده به صورت مرموزی از صحنه ناپدید شدند. پاکستان که ناچار و به ظاهر از تهاجم ایالات متحده به افغانستان پشتیبانی نموده بود، از تمام قدرت و توان استخباراتی و تبلیغاتی خود در جهت اغفال جامعه جهانی استفاده به عمل آورد تا وانمود سازد که گویا پاکستان دیگر پناهگاه امنی برای بقایای طالبان و القاعده نخواهد بود و ناپدیدی بنلادن و ملاعمر با سایر نخبگان طالبان و القاعده، ربطی به آن کشور ندارد و اگر این امر معضلهای را تشکیل میدهد، مشکل خود افغانستان و نیروهای مهاجم امریکایی در این کشور خواهد بود.
اعتماد کاذب ایالات متحده و جامعه جهانی نسبت به پاکستان که عوامل تاریخی ممتدی داشت، به نحوی کمک نمود تا این معما همچنان لاینحل باقی بماند و فعالیت تبلیغاتی و استخباراتی پاکستان مؤثریت خود را در این زمینه به اثبات برساند. با وجود آن که هدف اعلانشده امریکا گرفتاری زنده و یا مرده بنلادن بود، اما نه تنها این هدف بلکه حتی محض ردیابی بنلادن هرگز در کوتاهمدت و در امتداد اعتماد به همکاری پاکستان در امر مبارزه با القاعده و طالبان متحقق نشد و تقریباً بعد از یک دهه کامل بود که موقعیت بنلادن در یک منطقه نزدیک به پایتخت پاکستان تثبیت گردید و خودش در اثر یک حمله غافلگیرانه نیروهای ویژه امریکایی که طرح و اجرای این حمله عمداً خارج از محدوده هر نوع همکاری استخباراتی و تخنیکی با جانب پاکستانی انجام یافت، به قتل رسید.
این در حالی بود که تمام ردههای بالا و پایین دولت پاکستان در داخل و خارج با کمال دیدهدرآیی مدعی بودند که کلیه رهبران القاعده و طالبان و تمامی مراکز فعالیت و سازماندهی آنها نه در پاکستان، بلکه در خاک و قلمرو افغانستان قرار دارد. چیزی که همیشه در برد تبلیغاتی پاکستان نقش بیشتر داشته، گرهخوردن اسم و رسم طالبان و گروههای مسلح مخالف دولت افغانستان با شبکه القاعده میباشد که پاکستان به عمد آن را برجسته ساخته و همواره با استفاده از همین نقطه توانسته است تا بار همه حوادث امنیتی و تروریستی در افغانستان را به عهده القاعده و به تبع آن طالبان بیندازد و اقدامات تخریبکارانه و بحرانآفرین منظم و سازمانیافته خود در این کشور را با همین لفافه در ابهام قرار دهد و با افکار عمومی جهان ماهرانه بازی کند.
پاکستان در مرحله سقوط طالبان هرگز دست از استراتیژی مداخله در افغانستان برنداشته بود و حمایت علنی آن کشور از تهاجم ایالات متحده علیه افغانستان چیزی بیش از یک مانور تاکتیکی نبود که نمیخواست با اراده جمعی جامعه جهانی و طوفان خشم ابرقدرت بزرگ جهان طرف قرار گیرد و نهایتاً اعتماد کاذب ایالات متحده نسبت به خود را از دست دهد. از جانب دیگر، طبیعت مرحله را تشخیص داده بود و با استفاده از همان حاشیه مانور وسیعی که داشت، مراکز ریزرفی را به روی بقایای طالبان و القاعده در خاک خود گشود و همه را در آن پناهگاهها دوباره جلب و جذب کرد. این مراکز ریزرفی در واقع بستر تجمع و سازماندهی مجدد جنگجویان طالبان و تروریستهای خارجی را تشکیل میداد که دستگاه استخبارات نظامی پاکستان آن را به شدت روی دست داشت.
باری در مرحله پس از سقوط طالبان و حضور گسترده جامعه جهانی در افغانستان، فرصت تاریخی دیگری در کشور به میان آمد که قبل از این سابقه نداشت. ایجاد دولت در افغانستان و تلاشهای نسبتاً مثمری که در عرصه بازسازی زیربناهای سیاسی و نظامی در این کشور صورت گرفت که از نمونههای بارز آن میتوان به تصویب قانون اساسی، راهاندازی انتخابات ریاست جمهوری و پارلمانی، تأسیس ولو ناقص نهادهای جامعه مدنی، تقویه نسبی میکانیزمهای تأمین حقوق بشر و حقوق زنان و همچنان توجه به زیربناهای اقتصادی و امنیتی در کشور برعلاوه دستاوردهای معقول در عرصه سیستم معارف و تحصیلات عالی و زیرساختهای بخش صحی و آزادیهای نسبی مدنی و اجتماعی و امثال آن اشاره کرد، در واقع قسمتی از محصول این فرصت و شانس تاریخی را آیینهداری میکند.
این نمونههای عینی با تمام نواقصی که به همراه داشته اند، حد اقل میتوانند به عنوان قراینی دال بر این پیشبینی مطرح باشند که افغانستان قادر است از فرصتها و ظرفیتهای بهدستآمده در جهت بازسازی همهجانبه خود استفاده به عمل آورد، امری که بینش راهبردی و فرهنگ سیاسی و امنیتی حاکم در پاکستان آن را برنمیتابد. از همین جا بود که صدور بحران به افغانستان توسط پاکستان به زودی از سر گرفته شد و عملیات تروریستی و اقدامات ضدامنیتی در کشور، دوباره تشدید گردید.
تهاجم متهورانه اداره بوش به عراق که باعث انزوا و عزلت نسبی افغانستان در سطح قضایای گرم جهانی شد، بر جرأت و جدیت پاکستان و گروههای تخریبی مخالف دولت در افغانستان افزود و ناکامی دولت افغانستان و نیروهای خارجی مستقر در کشور در امر مهار شورشها و بدامنیها نیز باعث گردید تا روند بدامنی و ابعاد بحران در کشور به صورت روزافزون توسعه یابد و ثبات و استقرار در افغانستان شدیداً به چالش کشیده شود. باز این همه سبب شد تا دولت افغانستان به تشویق جامعه جهانی از در مذاکره با طالبان پیش آید و گزینه صلح و آشتی با نیروهای مخالف دولت را مطرح کند. اما هیچ یک از این استراتیژیها که با ایجاد میکانیزمهای مختلف به شمول جرگه امن منطقوی مشترک میان پاکستان و افغانستان و نهایتاً شورای عالی صلح به ریاست مرحوم استاد برهانالدین ربانی رئیس جمهور سابق افغانستان دنبال گردید، راه به جایی نبرد که البته عامل پاکستان در تمام جزئیات و کلیات ناکامی همه این روندها مطرح بوده است.
به نظر میرسد که تصمیم ایالات متحده مبنی بر عقبنشینی از خاک افغانستان تا سال 2014م در چهارچوب جدول زمانی مورد نظر اداره باراک اوباما در حالی که افغانستان هنوز در خم یک کوچه از هفت شهر ثبات بسر میبرد، میش فربهی را به رخ گرگ گرسنه استخبارات نظامی پاکستان کشیده که برای فرصت تنهاشدن این میش فربه لحظهشماری میکند و با این اشتهای مفرط و عطش جهنمی است که این گرگ از هایهای چوپان اخلاق و انسانیت و ارزشهای جهانی حسن همجواری و تعهدات بینالمللی عدم مداخله در امور دیگران نمیترسد و فقط لب میلیسد و زاویه حمله را تعیین میکند. با چنین نخوتی است که ابتکارات و اقدامات صلحجویانه در افغانستان، یکی پی دیگری خنثا میشود و بحران در این کشور با ادامه خشونت همچنان تقویت میگردد.
حالا پرسش این است که خروج نیروهای امریکایی و ناتو از افغانستان چه عواقبی به دنبال خواهد داشت؟ آیا این به معنای تکرار اشتباه تاریخی تنهاگذاشتن افغانستان در اوج مرحله بحران در رویارویی غیرمتوازن با خطرناکترین منبع منطقوی بحران در این کشور نخواهد بود؟ آیا دولت افغانستان واقعاً حساسیت مرحله را درک کرده و خود را برای انجام مسئولیتهای خطیرش در مرحله پس از خروج نیروهای خارجی از کشور، آماده خواهد ساخت؟ آیا دولت افغانستان و دستگاههای امنیتی آن چنین ظرفیت و آمادگی را در خود میبینند؟ همه این پرسشها در حال حاضر به صورت جدی مطرح بوده و تنها حوادث بعدی است که به آن پاسخ خواهد داد.
البته بروز سلسله انکشافات اخیر در افغانستان، واقعیتها و رویکردهای جدید و مهمی را در سطح دیدگاهها و در عمق صحنههای سیاسی در منطقه، خلق کرده است. حملات سازمانیافته علیه سفارت امریکا و آن چه مقر دستگاه استخباراتی این کشور در کابل خوانده میشود و همچنان ترور استاد برهان الدین ربانی رئیس شورای عالی صلح افغانستان که منعکسکننده توان رزمی و مانوری بیشتر مخالفین مسلح دولت و بهکارگیری تاکتیکهای جدید در سیر عملیات آنها در افغانستان میباشد، سبب شد تا امریکا احساس کند که پاکستان مستقیماً منافع ملی آن را به تهدید گرفته و عملاً برضد آن در افغانستان میجنگد. این جا بود که تنش لفظی و استخباراتی میان پاکستان و ایالات متحده به صورت بیسابقهای بالا گرفت.
دولت امریکا قبل از این نیز به حکم درگیری مستقیم و ممتد در قضایای افغانستان در خلال یک دهه پس از سقوط طالبان، از ماهیت و ابعاد مداخله پاکستان در افغانستان و نقش مرئی و نامرئی آن در تمامی مراحل بحران در این کشور، آگاه بود و هر از گاهی آن را مطرح میکرد که در مجموع خاصیت محتاطانه و سازشکارانه داشت. اما این بار که منافع خودش مستقیماً هدف قرار گرفت، با تمام صراحت و جدیت پاکستان را متهم به دستداشتن در حملات اخیر نمود و شبکه حقانی را بازوی عملیاتی پاکستان در افغانستان خواند و علناً از دولت پاکستان خواست تا دست از حمایت از شبکه حقانی و تهدید منافع ایالات متحده بردارد و مراکز این شبکه در خاک خود را مورد حمله و سرکوب قرار دهد.
واکنش پاکستان به این موضعگیری بیسابقه ایالات متحده به نوبه خود بیش از حد جرأتمندانه و بیسابقه بود که ضمن رد اتهامات امریکا به آن کشور هشدار داد که ممکن است همپیمان استراتیژیک خود را در منطقه از دست دهد و در عین حال از راهاندازی هرگونه حمله نظامی علیه شبکه حقانی سر باز زد و خواستار توقف سلسله حملات هوایی و زمینی ایالات متحده در خاک پاکستان گردید. این یک انکشاف تازه و خطیر در سطح روابط دو کشور به شمار میرود که ممکن است پیامدهای زیادی در آینده به دنبال داشته باشد.
این تحول چشمگیر با عکسالعمل تند دولت افغانستان در برابر حادثه ترور استاد ربانی همزمان بود که شخص رئیس جمهور افغانستان با لحن شدیدی از دستداشتن پاکستان در این حادثه و حوادث مشابه آن انتقاد کرد و روند مذاکره با طالبان را خاتمهیافته اعلان نمود که به گفته او طالبان به عنوان یک میکانیزم معین و مستقل وجود ندارد و طرف اصلی در همه این قضایا دولت پاکستان است که باید با آن به مذاکره نشست. این موضعگیری تند با ملغا قراردادن نشست کمسیون عالی صلح میان پاکستان و افغانستان که قرار بود به ریاست سران هردو کشور در کابل تدویر یابد و بعداً با سفر رئیس جمهور افغانستان به هندوستان جهت امضای معاهدات همکاری استراتیژیک میان دو کشور، دنبال شد که دلالتهای رمزی هردو اقدام دولت افغانستان در قبال پاکستان حتماً خیلی شدید و آزاردهنده بوده است.
شک نیست که انکشاف اخیر در طرز دید ایالات متحده و به تبع آن جامعه جهانی نسبت به پالیسی پاکستان در قبال افغانستان و فاششدن ماهیت اصلی این پالیسی استوار بر استراتیژی بحرانآفرینی در این کشور، دستاورد بزرگی به نفع موقف معنوی افغانستان در این مرحله حساس تاریخی تلقی میشود و در عین حال شکست فاحشی برای پاکستان در جنگ تبلیغاتی و استخباراتی است که برای روشنشدن ابعاد معادله و جهتدهی واقعبینانه دیدگاهها و سیاستهای جهانی نسبت به معضله موجود در منطقه بویژه بر محور افغانی آن، خیلی مهم و مؤثر خواهد بود. این برد رمزی در واقع برای همه افغانها در هردو سطح ملی و دولتی، مطلوب بوده که از سالیان متمادی بدینسو لحظه تحقق آن را انتظار میکشیدند و اینک خوشبختانه شاهد آن لحظه اند.
اهمیت قضیه در آن است که با افشاشدن پاکستان به سطح منطقوی و بینالمللی و برملاشدن ابعاد معادله پیچیده بحران در منطقه، دیگر افغانستان از پشت خنجر نمیخورد و دیگر افغانستان حداقل در میدان کارزار تبلیغاتی تنها گذاشته نمیشود و مهمتر از همه این که با طرفقرارگرفتن پاکستان با ایالات متحده و جامعه جهانی، حاشیه مانور پاکستان در منظومه قضایای افغانستان از طریق ادامه پیشگیری بازی دوگانه، به کلی محدود و فشرده میشود و مهرههای افغانی مورداستفاده آن در داخل کشور هم مطرود و منزوی میگردند. علاوتاً این انکشاف کمک خواهد کرد تا منافع ملی افغانستان به صورت درست و شفاف در دیدگاهها و استراتیژیهای منطقوی و بینالمللی از نو تعریف گردد و بر اساس آن به تاریخ تناقضها و ابهامات بیرویه در رویکردها و راهبردهای منطقوی بر همین محور، پایان داده شود.
نوشته: عبدالاحد هادف