وبگاه تخصصي مجله ميهن، Mihan Magazine Afghanistan
بروزرسانی: ۹:۴۹:۱۹ - سه شنبه ۸ ثور ۱۳۹۴
یک چپی این گونه شعر می خواند/ مرور شعری از علی عبدالرضایی

وقتی در بی صدایی ها به دنبال صدایی بگردی احمقانه به نظر می آید؟ نه شاید تو فکر می کنی احمقانه به نظر می رسد چرا که وقتی به دنبال صدایی می گردی که یا صدایی نیست و یا تو به امید نشنیدن، گوش هایت را تیز تر از همیشه می کنی که صدایش را بیابی و می یابی که بی صدایی معنایی ندارد. ما در روزگاری پرسه می زنیم که آدم ها چند سال است چند سوال بزرگ در ذهن شان پرسه می زند؛ چند سالی که پهلو به چند صد سال می زند که حنجره ای نیست تا خنجری بر قلب شان فرو کند و زخمی کهنه دوباره تازه گردد و ردپای رودباری خشک بر گونه ها طراوتی نو بیابد. چند سال است که آدم ها هی از خودشان سوال می کنند؛ چند سالی که پهلو به چند صد سال می زند و این جاست که مغز آدم سوت می کشد که این سوال یا شاید سوال ها چیست؟ سوال هایی که من هم نمی دانم؛ شاید شما هم نمی دانید؛ شاید عبدالرضایی هم نداند اما همه به دنبال آن ها هستم، هستید و هست که تنها فریاد زمان ما و جغرافیای ما می تواند باشد. جغرافیایی که گاهی فقط در ذهن ما وجود دارد و در مرز بندی های همه نقشه های متعددی که چاپ می شود و چاپ خواهد شد مسخره است که به دنبالش بگردی چون با حافظ و مولانا به گور رفته و حالا فقط شعر از آن ها به جا مانده و چند شعار برای ما. ما به دنبال نقد گذشته مان و نقد خودمان نبوده ایم و نیستم که پیمانه مان خالیست و پیام مان عالی؛ پیام مان اخلاق است و پیمانه مان نه با این پیام سازگار. بگذریم از این که گذشته مان سرشار از حافظ و سعدی است که سریزه های شان تا امروز در ریزه ریزه وجودمان شور می افکنند و غوغا. اما امروزمان نتوانسته و نمی تواند در گذشته مان ولوله ای بیافکند. امروز ما روزگار ملالت هاست و در این روزگار ملالت گاهی لولی وشی مست و به طبع روزگار مغموم، سینی ساغری به کف می گیرد و می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند و گیسو پریشان می کند و البته پری هم به کلاه دارد که در این بی صدایی روزگار برای تسلی خودمان حداقل آن پر را پروانه ای می بینیم که زینت هر گل و بوته ایست حتی اگر کاکتوس باشد. دل که به دريا زدم دلتنگی هايم در تو پهلو گرفتند در آينه ايستادم که تنهاييم بکوچانم نماندم که جای تو بمانم زندان تو من نيستم ديواری اگر بودم کلنگی بردار! رو نمی چرخانم چشمهايم بسته می کنم که ازتو نگه داری کنم پلک هايت را ملايم بردار! تا مرا باد نبرد[1] می خواهم از عبدالرضایی بپرسم اگر این شعر عاشقانه است تو را باد به کجا نبرد که می برد در جوار معشوقی دیگر، چون تو دیگر از سفالینه ای نمی نوشی که گذشته گانت یک عمر تمام از آن نوشیده بودند. تو را باید باد ببرد که به تعداد موهای معشوق، معشوقه ها داری. تو را باید باد ببرد به نیستی و پست کند به دنیایی مدرن که معشوق پلک هایش را ملایم برندارد؛ تا تو را باد ببرد به هر جایی که دلش می خواهد؛ هر دامنی که دلت می خواهد. چشم هایت را که ببندی به هر بهانه ای حتی نگهداری آخرین تصویر معشوقه ای زیبا هزار و یک مانکن در ذهنت می دوند لخت، هزار و یک هنرپیشه، هزار و یک آوازخوان که زیر و بم صدای شان، که زیر و بم اندام شان، که زیر و بم حرکات شان همه چیزت را برای خودشان برمی دارند و تو نمی توانی از یکی سخن بگویی که مشکوکت می کنند و تو باید شک کنی که ذهن فلسفی ات نمی تواند مشکوک نباشد حتی به همین جمله. معشوقت کیست؟ معشوقت چیست؟ تو رو می چرخانی همان طور که همه می چرخند و هنوز هم می چرخانند چه کسی کلنگی بردارد چه بر ندارد تو نمی توانی رونچرخانی که همه چیز صد و هشتاد درجه چرخیده است؛ صد و هشتاد درجه چرخیده است و باز صد و هشتاد درجه چرخیده است. تو در دنیای دیگری زندگی می کنی که سعدی مرده است و تو نمی توانی مانند او شعر بگویی. سعدی صدها سال است استخوان هایش پوسیده است. تو نمی توانی عشقی جاودانه داشته باشی در دنیای جمع و جور دور و برت که خوب جفت و جور شده برای مرگ جاودانگی. تو چطور می توانی رو نچرخانی؟ اگر کسی کلنگی هم برندارد. تو هر بار که ماهواره ات را روشن می کنی رومی چرخانی و باید هم بچرخانی. اما تو زندان او نیستی این صداقت را نمی شود نادیده گرفت همان طوری که او هم نمی تواند زندان تو باشد؛ همان طوری که نتوانست. تو هر بار که ماهواره ات را روشن کردی رو چرخاندی و باز رو چرخاندی و باز رو چرخاندی. تو به دور هیچ معشوقه ای در دنیایت نمی چرخی؛ تو به دور خودت می چرخی و باید به دور خودت بچرخی. درست است! درست است! تو نماندی که جای او بمانی اما تو ماندی که جای خودت بمانی؛ تو معشوقه خودت هستی و باید جای خودت می ماندی تو به همین دلیل معشوقه خودت هستی که جای خودت بمانی تو هر قدر که با کلمه ها خوب بازی کنی کلمه ها با تو بهتر بازی می کنند که قرن هاست به بازی گرفته شده اند و با این تجربه از پس هر یلی بر می آیند حتی اگر یلِ رستم باشد. در آینه ایستادی اما واقعا تنهاییت کوچ کرد؟ سوال بی دلیلی ست همان طور که ایستادن تو در آینه، آینه به تو دروغ می گوید همان طور که به من که به همه؛ همه در آینه می ایستند اما کوچ تنهایی چه معنایی دارد و این قاعده تنها برای امروز نیست که برای دیروز نیز هست. همه در آینه ایستادند و همه در آینه می ایستیم اما معشوقه ای که تو برای خودت هستی و من برای خودم هستم کوچ نمی کند که ما شبهی هستیم به نام تنهایی. اما دلتنگی هایت در کسی پهلو نگرفته است تو خودت را فریب می دهی؛ فریبی شاعرانه و این چیزی نیست که آن را نادیده بگیرم چون دل که به دریا زدی آب یک نیزه و صد نیزه ندارد حتی اگر منطقش عربی باشد. [1] – شعر نگاهبان از مجموعه “تنها آدم های آهنی در باران زنگ می زنند” انتشار: سال 1372

روح الامین امینی

نظر دادن مسدود گشته است.

آخرین نوشته ها